سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوز و سرما جولان می‌داد و کوهستان زیر لایه‌ی سفید برف پوشیده شده بود. پیچ‌های گردنه سردشت را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم. سرما سنگ را می‌ترکاند. انبوه ابرهای سمج، آسمان را پوشانده بود و راه نفوذ آفتاب به بیرون را سد کرده بود. نرمه سوز‌های باد، خود را به سر و صورتمان می‌کوبید و کرختی را از سر و صورتمان دور می‌کرد. جاده باریک بود و پر پیچ و خم. ارتفاعات یکدست سفیدپوش، چشم‌ها را خیره می‌کرد. بچّه‌ها محو اطراف شده بودند و دل از نگاه نمی‌کندند. راننده سیگاری از جیبش بیرون کشید و شعله‌ی ضعیف فندک را به جانش انداخت. چند پُک پیاپی به آن زد و سیگار به دود آمد.

نگاهی انداختم به جیپ جلویی که حامل سرهنگ مخبری، معاون تیپ یکم از لشکر 28 و افسر عقیدتی سیاسی پادگان سردشت بود. جلوی جیپ، تویوتای اسکورت با چند سرباز حرکت می‌کرد. جاده مارپیچ، لغزنده بود و صعب‌العبور. جیپ آرام آرام خود را می‌کشید جلو. هفت سرباز مسلح نیز در تویوتای پشت سرمان، در خود مچاله شده بودند. تویوتا با فاصله از ما حرکت می‌کرد.

دانه‌های درشت برف روی سر و صورتمان پایین می‌آمد. حوصله‌ام طاق شد. نگاهی انداختم به گروهبان عسکری که کنار دستم نشسته بود. دل داده بود به تماشای قله‌های پربرف و به فکر فرو رفته بود. دلم نیامد آرامشش را به هم بزنم. سرباز نظیفی هم روبه‌رویم نشسته بود و لب‌هایش به هم چفت شده بود. سوز و سرما خود را به سر و صورتم می‌کوبید. صورت سفید گروهبان عسگری و سرباز نظیفی از سرما گل انداخته بود. طاقت نیاوردم. ریه‌هایم را از هوا لبریز کردم و گفتم: «عسکری جان! پس کی شیرینی نامزدیت رو بهمون می‌دی؟»


نفسی آزاد کرد. لبخندی لب‌هایش را پوشاند و گفت: «ان‌شاءالله مأموریت امروز با موفقیت انجام بشه و جاده از لوث اشرار و ضدانقلاب پاک بشه، مرخصی که رفتم با شیرینی برمی‌گردم.» و دوباره نگاهش را دوخت به دوردست‌ها. زیبایی کوهستان چشم‌هایش را گرفته بود و نگاهش سیر نمی‌شد.

آخرین پیچ را که رد کردیم، صدای رگبار گلوله پیچید توی کوهستان و گلوله پشت گلوله سینه‌ی آسمان را شکافت. لحظاتی بعد گلوله‌ی «آر.پی.جی» روی تن تویوتای اسکورت نشست و آتش و دود درهم پیچید. راننده دنده عوض کرد. ماشین با سرعت بیش‌تری خود را می‌کشید جلو. خنده از روی لب بچّه‌ها پریده بود و جای خود را داده بود به سکوتی کلافه‌کننده. نگران چشم دوخته بودم به پشت سر. هنوز تویوتای بعدی به پیچ نرسیده بود. آرزو می‌کردم که بچّه‌ها متوجّه انفجار شده باشند و خود را از مهلکه بکشند بیرون. از این که رودست خورده بودیم، هول بَرمان داشت. نمی‌دانستیم از کجا می‌خوریم. ناخواسته چشم‌هایم لابه‌لای کوهستان را می‌کاوید. ناله‌ی جیپ حامل سرهنگ مخبری بند آمد و از حرکت ایستاد. راننده‌ی جیپ ما نیز زد روی ترمز و نفس ماشین گرفته شد. چشممان به سرهنگ مخبری بود که از جیپ پرید پایین و چسبید سینه‌ی زمین. راننده لب از لب برداشت و با صدای خفه گفت: «بریم پایین، بخوابیم کف زمین. بجنبید تا دخلمون نیومده.» ریختیم پایین و هر سه نفر زمین را بغل زدیم. نگاهمان به اطراف سرگردان شد. رو گرداندم سمت عسکری و گفتم: «این همه گاو بی‌شاخ و دم از کجا پیداشون شد. فکر نمی‌کنم جون سالم در ببریم


بارش گلوله شدت گرفت. بدنه‌ی جیپ ما آبکش شده بود. گلوله سر عسکری و لحظاتی بعد سینه‌ی نظیفی را شکافت. پلک‌‌هایشان که روی هم افتاد، حس کردم دشمن آب پاکی را روی دستمان ریخته و فاتحه‌ی همه‌امان خوانده شده. از ترس بند دلم پاره شد. به زحمت آب دهانم را فرو دادم. دلم می‌خواست هر چه زودتر از آن جهنم دور شوم. اوضاع خیلی درهم بود و بدجوری زمینگیر شده بودیم. نمی‌‌توانستم از جایم جُم بخورم.

خیالم راحت شد که نیروی تویوتای پشت سری متوجّه‌ی اوضاع شده و در جایی پناه گرفته‌اند. مطمئنّ بودم که همراهشان بی‌سیم دارند. خدا خدا می‌کردم که عقلشان قد بدهد و نیروی کمکی خبر کنند. کنار جاده، جوی آبی در حال حرکت بود. نفسی راست کردم. آرام و سینه‌خیز، خود را از شیب جاده کشیدم پایین و غلتیدم داخل آب. خنکای آب لرزه‌ای در وجودم دوانید. پهن که شدم کف آّب، سوز و سرمایی سگ‌کش خزید توی تنم. آب از پاچه‌های شلوارم وارد و از آستین و یقه‌ام می‌زد بیرون. دندان‌هایم روی هم بند نمی‌شد و سرما تنم را مورمور می‌کرد. برف در حال بارش بود و روی یخ‌های خُردشده‌ی سطح آب می‌نشست. بدنم کرخت شده بود و نای تکان خوردن نداشتم.

نگاهم مات شده بود سمت کوهستان. سپیدی برف چشم‌هایم را می‌زد. گاهی پلک‌هایم روی هم می‌افتاد. چشمانم شبحی از نیروهای مزدور را می‌دید که خود را به جاده رساندند. یکی‌یکی روی سر بچّه‌ها تیر خلاص زدند. پس از جمع کردن اسلحه‌ها، راهشان را کشیدند و رفتند.

بدنم سِر و بی‌حس شده بود و نمی‌توانستم کوچک‌ترین تکانی به خود بدهم. هر چه تقلا کردم، نتوانستم خودم را از جوی آب بکشم بیرون. از این که هیچ‌کدام از بچّه‌ها جان سالم به در نبرده بودند، غم و اندوه نشست بیخ دلم. بغض چنگ انداخته بود توی گلویم و دلم می‌خواست به خاطر بچّه‌ها یک دل سیر اشک بریزم، از طرفی خوشحال بودم که از دست دشمن قِسر در رفته‌ام.

نیم ساعت بیش‌تر نگذشته بود که نیروهای کمکی سوار بر دو تویوتا و آمبولانس از راه رسیدند. جنازه‌ها را جمع کردند و پشت تویوتا گذاشتند. دو نفر از بچّه‌ها دست و پایم را گرفتند. از آب کشیدند بیرون و گذاشتند پشت ماشین، لابه‌لای جنازه‌ها و خودشان نشستند بالای سرم. بدنم سِر و سنگین بود. به پهلو افتاده بودم و نمی‌توانستم صورت آن‌ها را ببینم. ماشین دور گرفته بود و باشتاب جلو می‌رفت. صدای آرام گریه‌ی یکی از آن‌ها خش اندخت به پرده‌ی گوشم. دوباره بغض آوار شد توی گلویم. نتوانستم لب از لب باز کنم. هر چه نیرو داشتم در دستم جمع کردم و سعی کردم آن را تکان دهم تا شاید متوجه‌ام بشوند.

چیزی نگذشت که یکی از آن‌ها مشت کوبید به شیشه‌ی پشت تویوتا و گفت: «نگه دار! نگه دار! یکی‌شون زنده‌‌اس.» ماشین از حرکت ایستاد. راننده‌ی آمبولانس و تویوتای دیگر نیز زدند روی ترمز.

مرا از تویوتا کشیدند پایین و بردند طرف آمبولانس. یکی از آن‌ها رو به راننده‌ی آمبولانس کرد و گفت: «زودتر برسونیدش بیمارستان. عجله کنید






تاریخ : جمعه 87/6/29 | 1:45 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ