سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوباره رفته بود توی فکر ننه پیرش. اصغر تیزی با ساعتش ور می رفت. تمام دل و روده آن را بیرون ریختهبود. به قول پرویز کلاغ از هر چیزی که می خواست سر در بیاورد اول باید شکمش را قاچ می داد. یاور ناگهان برخاست ور فت طرف سیدحسین و آهسته گفت: «صدایش را شنیدم، مثل همیشه از آن دور دورا ... شاید از مسجد ابوالفضل»

به چشم های سیدحسین برق افتاد. روی تختش نیم خیز شد. کتاب توی دستش را زیر تشکش گذاشت و گفت: «تو چقدر خوبی،‌ یعنی خدا خیلی تو را دوست دارد

یاور تیله قد کوتاهی داشت. تپلی و گرد و بود. موی سرش را از بیخ تراشیده بودند سنش به هجده سال نمی رسید. اما قیافه اش شبیه سی ساله ها بود. جرمش دزدی از یک طلافروش بود.

یاور وسط سر کچلش را خاراند و ته دلش ریسه رفت و نگاه کرد به بچه ها، به اصغر تیزی و پرویز کلاغ که دراز به دراز مثل نعش،‌روی تختش خواب بود. به جاوید ترکه که کوبلن می بافت. هیچ کدام نگاهش نکردند. فقط سیدحسین که به او لبخندی دوست داشتنی تحویل داد و آستین هایش را بالا زد.

- امروز کی اذان می گوید؟

اصغر تیزی رو به یاور گرفت: «آدم ساده هیس، می خواهی پاسبان ولیان بیاید و پوست از سرمان بکند؟»

بعد سرش را چند بار تکان داد و آنگاه نگاهش را غلتاند طرف سیدحسین.

- خود حسین آقا ...

سیدحسین دوباره خندید. بعد تکیه داد به یکی از تخت های دو طبقه.

- «مگر یادتان ندادم»

یاور تیله پرید وسط. مثل گوی گردی بود که چند بار قل خورد. اگر سیدحسین نبود بچه ها دست می گرفتند و بهش می خندیدند. یاور تیله گفت: «من که بلدم، اما ...»

سیدحسین گفت: «بخوان»

پرویز کلاغ که بیدار شده بود با همان خواب آلودگی گفت: «اما یک کم یواش تر ... من خوابم می آید

یاور تا آمد بگوید : الله اکبر، سیدحسین فوری گفت: «آقا یاور ... وضو

یاور با خنده گفت: «آهان ... یادم نبود

بعد آستین هایش را بالا زد و از اتاق بیرون رفت. سیدحسین هم رفت. پرویز که پتوی کهنه وصله دارش را تا زیر دماغش کشیده بود، داد زد: «آقای اصغری مهندس،‌ تو دوباره اتاق را با این آت وآشغال هایت کردی کارخانه ساعت سازی؟»

اصغر بی آنکه حرفی بزند،‌فقط اخم کرد و با اشاره گفت: «برو بابا»

جاوید کوبلنش را به گیره دیوار آویزان کرد و از اتاق بیرون رفت. حالا اصغر مانده بود و پرویز. اصغر بساطش را جمع کرد. آنها را توی یک پاکت ریخت و گفت: «نه ... نشد مخم گیر داره باید بدمش به پاسبان خلیلی ببردش تعمیرگاه زندان

پرویز قاه قاه خندید. بعد آرام شد وقیافه ای جدی به خود گرفت و گفت: «اولش چیزه ... به نظر من یک کار دیگر بکن

اصغر که حرف او را جدی گرفته بود پرسید: «چه کاری؟»

پرویز پتو را کناز زد و چشم های خود را مالاند. گوشه چشم هایش قی داشت. خمیازه کشید ودست هایش را از هم باز کرد. بعد برخاست، آمد طرف اصغر. دست روی شانه او گذاشت و اصغر مشکوک نگاهش کرد. بعد پرسید: «می خواهی مسخره کنی؟»

پرویز گفت: «نه به جان تو، من و مسخره گی، اصلاً آدمی امامزاده تر از من دیده ای؟»

اصغر گفت: «باز چشم حسین آقا را دور دیده ای؟»

پرویز پوزخندی زد. بعد گفت: «آهان داشتم می گفتم ... بهتره که اون مخت را بدهی تعمیرگاه. آن وقت ...»

بعد شکمش را گرفت و از خنده غش کرد روی یکی از تخت ها. اصغر کفری شد و لب خود را گاز گرفت. جرات دهن به دهن شدن را نداشت. پرویز یک سر و گردن از او بالاتربود.به قول بچه ها، در بند خیلی هم خر زور بود. کافی بود فقط یک مشت حواله شکمش کند. فوری چشم هایش سیاهی می رفت و نفسش می برید. البته اگر سیدحسین بود این کار را نمی کرد، نه این که از او بترسد. شرم داشت. سیدحسین آن قدر به او خوبی کرده بود که جوابش را بدی نمی داد. سیدحسین هم سر به سرش نمی گذاشت. فقط گاه می نشست و دم خورش می شد. با او اختلاط می کرد و از شهر و محله و خاطرات بیرون زندان می گفت. بعد یک جوری حرف هایش را ربط می داد به خدا و پیغمبر. طوری که خوب توی دل پرویز و بچه های دیگر جا باز می کرد بعد حرفش را می زد و آنها را به قول جاوید توی لک می برد. همه بچه ها رفته بودند بیرون برای وضو گرفتن و بعدش هم نماز جماعت.

پرویز به خودش گفت: «اه ... باز هم نماز جماعت ... این سیدحسین هم ...»

خواست بگوید شورش را درآورده، دلش نیامد. سیدحسین مهربان تر از آن بود که پرویز پشت سرش هم بخواهد بدش را بگوید. فقط گاهی از کارهای او لجش می گرفت. از وقتی که به اتاقشان آمده بود. بچه های خیلی چیزها را کنار گذاشته بودند. سیگار کشیدن پنهانی، دهن به دهن شدن، بد و بیراه گفتن، قمار یا ...

جرم همه بچه های نوجوان بند با او فرق داشت. آنها یا سارق بودند یا معتاد یا شرکت در کارهای بدتر مثل قتل و جنایت. اما سیدحسین یک زندانی سیاسی بود. زندانی نوجوانی که رئیس زندان به عمد او را به آنجا فرستاده بود. به خیال این که توی آنها مچاله شود، له شود و آنها لت و پارش کنند. اما حالا عکس قضیه صادق بود. توی این چند هفته سیدحسین شده بود مرشد و مراد آنها. با آن که سن کمی داشت هر دردی که داشتند،‌ دکترشان بود. انگار تجربه آم های پیر را داشت. مثل بزرگترها فکر می کرد. مثل پیرترها حرف می زد. قصه پیامبران می گفت. نهج البلاغه می خواند و قرآن یاد می داد. آن اوایل چند نفری با او دست به یقه شدند، اما با صبر و لبخند همه شان را آرام کرد. حالا چند روزی بود که نماز جماعت برپا شده بود. اگر رئیس زندان، مسئول بند یا پاسبان ها می فهمیدند،‌ جای سیدحسین تو سلول بود. غذایشان هم شکنجه با انبرداغ و شلاق و آب جوش.

پرویز چنگ انداخت به موهای کوتاه خود. دل و دماغ هیچ کاری نداشت. برخاست و بی حس و حال از اتاق بیرون زد. سیدحسین وقتی اقامه گفت، زیر چشمی نگاه کرد طرف در، یاور سرجای خود در کنار در اتاق ایستاده بود. حسین گفت: «الله اکبر






تاریخ : چهارشنبه 87/5/23 | 8:30 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ