سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه ها همگی گفتند: «الله اکبر»

چند تایی از اتاقهای بغلی هم بودند. پرویز نبود. رفته بود هواخوری نماز اول تمام شد.

سیدحسین تعقیبات خواند. بعد ایستاد برای نماز دوم. یاور جای خود را با جاوید عوض کرد.

- الله اکبر

ناگهان جاوید رنگ پریده و حیران گفت: «سرپاسبان ولیان»

دو تا از بچه ها نماز خود را شکستند و از اتاق بیرون رفتند. جاوید فوری در را بست و پست آن سفت ایستاد. سیدحسین به همان آرامی نماز خواند. بچه های پشت سرش با دغدغه چشم به در داشتند.

ناگهان از پشت میله های پنجره پشتی، دو تا چشم سبز لجنی،‌ خیره شدند به صف نماز. هیچ کسر فکر آنجا را نمی کرد. بچه ها به رکوع رفتند، بعد هم به سجده ... سپس برخاستند. سرپاسبان ولیان لبخند معنی داری زد. دماغش را محکم بالا کشید یعنی که کسی اینجاست. نگاه جاوید به او کشیده شد. لرزید و همان جا نشست و گفت: «س ... سلام ... سرکار

سرپاسبان از پشت پنجره، سر خود را دزدید. جاوید به سر خود زد و گفت: «وای بیچاره شدیم

نماز تمام شد بچه ها دور جاوید جمع شدند. از او پرسیدند: «کی بود؟ چی شده؟»

- سرپاسبان ولیان بود.

جاوید برخاست و دمغ روی تخت خود نشست. با انگشت هایش ور رفت ونگاهش را قل داد طرف سیدحسین که در سجده بود. بعد گفت: «آره خیلی هم شاکی و خشمگین بود

بچه وا رفتند. سیدحسین سر از سجده برداشت. مهر کوچک خود را بوسید و با خوشرویی گفت: «همگی بی خیال، اگر کسی باید به بازداشتگاه برود و جواب بدهد منم سیدحسین علم الهدی

اصغر گفت: «نه ... ما هم می آییم

سیدحسین دست در دست او گره زد و گفت: «نه، فقط امام جماعت، نه شما. شما حالا بورید دنبال نهار

پرویز در را باز کرد و گفت: «امروز نهار با من بود

بعد قابلمه داغ آش را توی اتاق آورد. بچه ها مشکوک نگاهش کردند. پرویز قابلمه را گوشه اتاق گذاشت و وقتی نگاه سرد آنها را دید پرسید: «چیه ... دزد گرفتید؟»

سیدحسین رفت سراغ سفره. بچه ها سرشان به کار خودشان گرم شد. حوصله پرویز داشت سر می رفت. داد زد: «جاوید،‌ بشقاب ها را بیاور

جاوید تعلل کرد. پرویز خشمگین و تندخو برخاست:‌ «چیه ... چرا به قیافه هایتان خون افتاده کارد بهتان بزنند نم پس نمی دهید. خب به من هم بگویید چی شده؟»

بعد رفت سراغ سیدحسین. صدایش آرام تر شد.

- تو بگو حسین آقا،‌تو که مثل دسته گلی.

سیدحسین با مهربانی گفت: «نه چیزی نشده. یک چیز کوچک بود که به من مربوطه

یاور جلو آمد و گفت:«تو کجا بودی؟ ... وقت نماز جماعت سرپاسبان ولیان آمده بود.» اصغر پرید وسط حرفش و ادامه داد: «کار همه مان زار است و سر و کارمان با سلول و شکنجه»

پرویز مثل مارگزیده ها شد، از کوره در رفت و دور خود پیچید: «یعنی می خواهید بگویید کارمن بوده، من غلط کردم. من اگر همه شما خل و چل ها را هم لو بدهم، این تن زیر تریلبرود اگر بد حسین آقا را بخواهم

بعد رفت گوشه ای از اتاق کز کرد. سیدحسین: «گفت حالا بیا سر سفره. من تو را خوب می شناسم. مثل این دو تا چشمهایم. دل تو پاک تر از آب چشمه است

بچه ها دور تا دور سفره نشستند. هول و اضطراب در نگاه همگی شان موج می زد. اما سیدحسین آرام بود،‌فقط ته دلش از یک چیز می ترسید.

- نکند به خاطر من،‌ این بیچاره ها را زیر کتک بگیرند!

پرویز گفت: «کاسه هایتان را بدهید به من

سیدحسین دوباره به فکر فر رفت: «نه نمی گذارم،‌خودم می شوم سپرشان. اگر نماز خواندن جرمه، من جورش را می کشم

- شاید، پاشید لاشخورها!

برق اتاق روشن شد. سرپاسبان ولیان با تسمه افتاد به جان بچه و گرفتشان زیر مشت و لگد همه از جا جهیدند. هنوز غروب نشده بود. سیدحسین نیم خیز شد. پرویز هول کرد. جاوید زد زیرگریه و سیخ ایستاد.

سرپاسبان گفت: «زودتر به خط شوید، آدم های زیادی، باید بدهم گوشتتان را برای گرگ های بیابان چرخ کنند






تاریخ : چهارشنبه 87/5/23 | 8:29 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ