سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیدحسین اخم کرد و خواست سینه به سینه او بایستاد که یک نفر ساواکی به اتاق آمد، کاپشن چرمی بلندی داشت با یک جفت دستکش سیاه توی دست هایش. شلوارش لوله تفنگی و براق بود. وسط سرش طاس بود و ته ریش سیاهی داشت، با یک عینک دودی بر چشمهایش.

سرپاسبان ولیان آرام شد. مرد ساواکی توی اتاق چند بار قدم زد، بعد پرسید: «کدامشان بود؟»

سرپاسبان ولیان تسمه را گذاشت پشت گردن سیدحسین و کشاندش جلوی مرد ساواکی و گفت: «این پسرک پیشنمازشان بود. از آن هفت خط هاست. با زبان سرخش مار را از توی لانه اش می کشد بیرون

مرد ساواکی اخم هایش را توی هم کرد. خیره شد به سیدحسین و پرسید: «اسمت چیه؟»

سیدحسین پاسخی نداد.

- زبان هم که ندارد. از یتیم خانه آمده؟ کر و لاله؟

سرپاسبان پقی زد زیر خنده. سیدحسین اعتنایی نکرد. سرپاسبان گفت: «چند تا تسمه که به کف پاهایش بخورد زبانش باز می شود

مرد ساواکی داد زد: «ببرش بیرون

بچه ها عجز ولابه کنان او و سرپاسبان را دوره کردند. پرویز با التماس گفت: «او بیگناه است، نه حرفی زده نه چیزی یادمان داده است

سرپاسبان دهان کج کرد و به او گفت: «تو خفه شو که پرونده ات از همه اینها سیاه تر است، دزد سرگردنه

بعد یقه سیدحسین را گرفت که او را بکشد بیرون. سیدحسین مقاومت کرد. مرد ساواکی با مشت توی شکمش زد. سیدحسین شکمش را گرفت. پشت بندش سرپاسبان ولیان با تسمه چند بار به کمر سیدحسین زد. ناله سیدحسین بلند شد. سرپاسبان از توی اتاق کله کشید بیرون و هوار زد: «آهای پاسبان»

دو پاسبان توی اتاق آمدند و سیدحسین را کشان کشان بردند بیرون. مرد ساواکی چشم غره ای به بچه رفت و از اتاق بیرون زد. سرپاسبان هم خودش را مرتب کرد. بعد تف انداخت وسط اتاق و گفت: «شما هم تنبیه می شوید

و دنبال او دوید. بچه ها از لای در اتاق کله کشیدند بیرون. به امر مرد ساواکی سیدحسین را به حیاط زندان بردند. هوا سرد بود و سوز سردی می آمد. یکی از پاسبان ها به شاره مرد ساواکی، ریسمان کلفتی آورد. آن دیگری سیدحسین را محم چسباند به یکی از درخت ها. زیر دماغ سیدحسین خون شتک زده بود.

سرپاسبان ولیان از مرد ساواکی پرسید: «می خواهید چکارش کنید قربان؟»

مرد خیلی کوتاه و بی حوصله گفت: «ببندیدش به درخت، سفت و محکم

سیدحسین بی رقم بود. پاسبانها سیدحسین را ایستاده با ریسمان به درخت بستند. باد سرد زمستانی، امان به بیرون ماندن هیچ کس نمی داد. مرد ساواکی سیگارش را درآورد و آن را گوشه لبش جا داد. سرپاسبان فوری فندک گیراند. شعله آن، نوک سیگار مرد ساواکی را سرخ کرد. چند تا پک کوتاه زد و گفت: «بگذارید همین جا بماند. آنقدر که نماز خواندن یادش برود

سرپاسبان ولیان خندید. مرد ساواکی رفت دفتر زندان. سرپاسبان و پاسبان ها به اتاقشان رفتند. سیدحسین تنها و بی حال ماند.

از آن وقت تا نیمه های شب سیدحسین در خواب و بیداری بود. سوز سرما به استخوان هایش رسیده بود. بدنش می لرزید، اما او وقتی که حال می آمد ذکر خدا می گفت. چشم هایش تاب دیدن نداشت. پاسبانها گاه از پشت پنجره اتاقشان خیره می شدند به او. بعد تنشان مور مور می شد و خودشان را به بخاری نفتی اتاقشان نزدیکتر می کردند. بچه ها آن شب با غصه زیاد به خواب رفتند. نیمه های شب بود که یکی از پاسبانها به سراغ سیدحسین آمد. شانه هایش را تکان داد و گفت: «هی... هی... !»

پلکهای سیدحسین تکان خورد. دندانهایش روی هم کلید شده بود. نای حرف زدن نداشت. پاسبان که مسئول شیفت شب بود دلش سوخت. فوری ریسمان را از دور درخت باز کرد و گفت: «اگر تا صبح بمانی تلف می شود

بعد یکی از پاسبان های کشیک را صدا زد. پاسبان به حیاط آمد. هر دو زیر بغل های سیدحسین را گرفتند و او را به اتاق بردند. بدن سیدحسین می لرزید. کنار بخاری کمی که گرم شد،‌مسئول شیفت به پاسبان کشیک گفت: «ببرش سلول شماره دو آنجا باشد تا تکلیفش معلوم شود

پاسبان کشیک فوری گوشی تلفن را برداشت و از پشت آن آرام گفت: «پاسبان امیری، سلول شماره دو را بازکن،‌زندانی داریم

سیدحسین رمقی نداشت. سر و صورتش زخمی و کبود بود. سرپاسبان توی لیوانی آب ریخت. بعد آن را به سیدحسین خوراند. سیدحسین کمی جان گرفت. دو تا از پاسبان ها او را به داخل سلول هل دادند و در آهنی را پشت سرش بستند. سیدحسین روی زمین افتاد. یکی از زندانی ها برخاست. جای دراز کشیدن برای هیچ تازه واردی نبود. مرد زندانی کورمال کورمال سیدحسین را بلند کرد وپرسید: «تو کسی هستی، اسمت چیه؟»

جوابی نشنید. دوباره تکرار کرد. سیدحسین با بی حالی گفت: «سیدحسین علم الهدی

بعد او را در جای خود خواباند و خودش کنار در چمباته زد. بعد با تفکر به خودش گفت: «اسمش را زیاد شنیده ام. جوانی بزرگ و بی باک است

سیدحسین از هوش رفت. بچه ها آن شب خواب بد دیدند. بند بچه های بزهکار از عطر سیدحسین خالی مانده بود.






تاریخ : چهارشنبه 87/5/23 | 8:29 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ