سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حلقه‌ی محاصره تنگ‌تر و صدای غژغژ تانک‌ها نزدیک‌تر می‌شد. گلوله‌های خمپاره که تا ساعتی پیش، پشت سر هم سوت می‌کشید و کنار خاکریز پایین می‌آمد، فروکش کرده بود و سکوت کم‌کم جا باز کرد. ابر تیره‌ای رمق آفتاب را گرفته بود. بچّه‌ها زیر حرارت کم‌زور آفتاب، کز کرده بودند پای خاکریز و لب نمی‌جنباندند.یکی از آن‌ها با رنگ و رویی پریده، افتاده بود کناری و به سختی نفس می‌کشید. زخمش دهان باز کرده و خون خشکیده‌ی روی آن سیاه می‌زد. چند نفر دیگر هم که ترکش‌های ریز و درشت روی سر و گردنشان نشسته بود، در دَم شهید شدند. یکی از بچّه‌ها نشسته بود بالای سرشان و از زور گریه چشم‌هایش سرخ شده بود. محمّد رفت طرفش. دستش را گرفت و گفت: «بسه دیگه، تا تَقی به توقی می‌خوره، اشکت دَم مشکته. جای بدی که نرفتن.» و او را از زمین بلند کرد.

جعبه‌های مهمات خالی بود. محمّد آخرین نارنجک را در دستش سبک، سنگین کرد و گفت: «این یکی هم راه به جایی نمی‌بره.» جواد خشاب خالی کلاش را جا انداخت و سرش را از خاکریز آورد بالا. تانک‌ها آرام آرام می‌آمدند جلو و خاک را شیار می‌زدند. صدای شنی تانک هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. نگران حال زخمی‌ها بودم. ترس و دلهره درونم را می‌جوید. نسیم بی‌رمقی هل خورد طرف خاکریز.

آرنج لباس جواد را کشیدم و گفتم: «سرت رو بدزد؛ مگر نمی‌بینی چه بساطیه؟» دستی به ریش تُنُکش کشید. چشم در چشمم شد و گفت: «حسین جان! دیگر چه فرقی می‌‌کنه. شهید هم نشیم، اسیری رو شاخه‌مونه.» پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: «امیدت به خدا باشه.» طاقت نیاورد و گفت: «انگار حرف آخر رو عراقی‌ها می‌زنن. دلگیر نشید ها! فکر کنم کار گروهانمون تمومه. هفت تا جون هم داشته باشیم، یکیش هم به در نمی‌بریم. کمر راه بسته شده.» اخمی نشست بین ابروهایم و گفتم: «تو هم فقط بلدی توی دل ما رو خالی کنی. نمی‌تونی جلوی زبونت رو بگیری؟» محمّد برگشت طرفم و گفت: «ولش کن حسین! می‌خواد دو کلام درد دل کنه. راحتش بذار. حرف نزنه که غمباد می‌گیره.» ناگهان مین ضد تانکی منفجر شد. زمین زیر پایمان لرزید و آتش و دود یکی از تانک‌های عراقی را بلعید. محمّد دستش را ستون بدن کرد و سرش را از خاکریز آورد بالا. برگشت و گفت: «عراقی‌ها مثل مور و ملخ ریختند توی دشت. دارن می‌یان سمت خاکریز. حالا چی‌کار کنیم؟»


جواد خیره شد به صورت آرام و سبزه‌ی محمّد و گفت: «آقا معلّم دیگر باید از خیر درس و مدرسه و کهنوج بگذری.» محمّد پایین بادگیرش را مرتب کرد و گفت: «جوادجان! چقدر سخت می‌گیری. از اسب افتادیم، از اصل که نیفتادیم.» چند نفر از بچّه‌ها با خود خلوت کرده بودند و زیر لب ذکر می‌گفتند. نگاه از آن‌ها گرفتم و گفتم: «می‌گن نبرد تا شرق دجله کشیده شده. زبونم لال، نکنه عملیّات... .»


جواد که یله داده بود سینه‌ی خاکریز، گفت: «حاشیه نرو، حرفت رو بزن. عملیّات چی؟» در حالی که خیره شده بودم به جنازه‌ی شهدا و بوی خاک و خون پیچیده بود توی دماغم، این جور مواقع دست و پایم را گم می‌‌کردم و حال و روز خودم را نمی‌فهمیدم، گفتم: «هیچی. می‌دونم همه چی دقیق و حساب شده است.» جواد متعجب نگاهم کرد و گفت: «پس چه مرگته؟ چه فکری توی کله‌ات چرخ می‌زنه؟ نکنه داری خاطرات ریز و درشتت رو مرور می‌کنی؟»


ـ هیچی نیست. یه کمی دلهره دارم.

محمّد نرم خندید و گفت: «به خدا واگذار کن. هر چی صلاح اونه، مصلحت ماست.» محمّد سعی می‌کرد ما را دلداری بدهد. از زور نگرانی شقیقه‌هایم گر گرفته بود. دوباره لب‌هایم قفل شد و در خودم فرو رفتم. محمّد نگاهی دزدکی انداخت سمت تانک‌ها و زیر لب غرید: «این‌ها دیگه از کدام جهنّم‌درّه پیداشون شد. سه نفر دارن از خاکریز می‌یان بالا.» معطّل نکرد. ضامن نارنجک را کشید و انداخت طرفشان. هر سه نقش زمین شدند. لبخندی رضایت‌بخش صورتش را پوشاند.

جواد گفت: «فکر کنم تا حالا خاکریز رو دور زدن.» نگاهی انداختم سمت زخمی‌ها و گفتم: «اون‌ها رحم ندارن. نکنه یه وقت بلایی سر زخمی‌‌ها بیارن.» محمّد گفت: «به دلت بد نیار. زمین خورده رو که زمین نمی‌زنن. این طفلی‌ها از زور تشنگی و جراحت نا ندارن لب بجنبانند.» جواد دنده به دنده شد. برگشت طرفم و گفت: «زبونت رو گاز بگیر. این قدر هم آسمون و ریسمون به هم نباف. عراقی‌ها گل بی‌خارن. خوبیت نداره پشت سرشون حرف‌های صد من یه غاز بزنی. کمی احترام برای چاشنی لازمه که تحویلمون... .»


با شنیدن صدای «قِفْ!» بقیه‌‌ی حرف ماسید توی دهانش. بچّه‌ها آرام از زمین کنده شدند. نیروهای عراقی دورتادور ما حلقه زدند. صدای ناله‌ی آیفایی کنار خاکریز خاموش شد. دست‌هایمان را روی سرمان گذاشتیم و گیج و منگ خیره شدیم به عراقی‌ها. تعدادی خبرنگار دوربین به دست، ایستاده بودند روبه‌رو. فرمانده عراقی چشم‌هایش را تنگ کرد و با دست اشاره کرد که بنشینیم. دو سه نفر از سربازها شروع کردند به بستن دست‌هایمان. همان طور که مشغول بودند، نیش لگدشان می‌نشست روی بدنمان. چند نفر از آن‌ها رفتند طرف زخمی‌ها. بند دلم پاره شد. یک نگاهم به فرمانده عراقی بود و یک نگاهم به زخمی‌ها. یکی از آن‌ها کلت ماکارف را از کمرش کشید و لوله را گرفت روی سر یکی از بچّه‌ها. چهره‌ام رنگ باخت و لب‌هایم از خشم می‌لرزید. ناامیدانه در پس پرده‌ی اشک چشم دوختم به اسلحه. دلم می‌خواست از غصه بترکد. تحملش در کفم نبود. صدای هق‌هقم بلند شد. نگاه‌ها برگشت طرفم. فرمانده جلو آمد. دستی به کمرش زد و با دست دیگر محکم کوبید روی شانه‌ام و قاه‌قاه خندید. شیارهای عمیق کنار چشمش واضح‌تر دیده می‌شد.

جواد زیر لب غرید: «رو آب بخندی هی!» فرمانده اشاره کرد طرف سرباز. سرباز کلت را غلاف کرد و سه نفر دیگر را صدا زد. زیر بغل مجروح‌ها را گرفتند و گذاشتند پشت آیفا. قلبم که تا آن لحظه مثل خُم سرکه می‌جوشید، آرام گرفت. محمّد نگاه بغض‌آلودی انداخت طرف سربازها و گفت: «بزدل‌ها. دستمون بسته، باز هم می‌ترسن.» یکی از سربازها لگدی پراند طرف محمّد و گفت: «اُسْکُتْ، شُعُور مَا عِنْدَک.» و چند نفری ریختند سرش و با پوتین افتادند به جانش. خون از بینی و گوشه‌ی لبش بیرون زد. فریاد زدم: «نامردها! دست از سرش بردارید.» سربازی که نزدیکم ایستاده بود، با قنداق اسلحه کوبید توی صورتم. مزه‌ی شور خون پیچید توی دهانم. آن را تف کردم و از زمین کنده شدم. شانه به شانه‌ی محمّد ایستادم. حال خوشی نداشت. دست‌هایمان از پشت بسته شده بود. مات شدم به صورتش. نفسش بریده‌بریده بالا می‌آمد. حس کردم دارد زیر نگاه‌های سنگین خبرنگاران لِه می‌شود. رگ غیرتش گل کرد و فریاد زد: «مرگ بر صدام، ضد اسلام


نگاه دوربین‌ها که لبخند غرورآفرین سربازان عراقی را ضبط می‌کرد، چرخید روی هیکل ترکه‌ای و سیاه‌چرده‌ی محمّد. همه با شگفتی خیره‌اش شدند. سرباز عراقی شلاق را در دستش جابه‌‌جا کرد و روی سر و صورت محمّد پایین آورد. کمی بعد شانه‌اش را کشید و به طرف ماشین هل داد. محمّد همچنان هوار می‌کشید: «مرگ بر صدام، ضد اسلام.» سوار ماشین که شد، جواد توی گوشم پچ‌پچ کرد: «خدا بهش رحم کنه. حتماً اعدامش می‌کنن


ـ جرأتش رو ندارن. خبرنگارهای خارجی ازش فیلم گرفتن. دنیا می‌فهمه که محمّد سالم اسیر شده. اگر بکشنش، برای خودشون بد می‌شه.

چند قطره اشک خزید روی گونه‌هایش و گفت: «پس حتماً می‌برندش انفرادی و تا جون داره شکنجه‌اش می‌دَن و لیچار بارش می‌کنن.» سرباز عراقی آمد طرف ما. شانه‌هایمان را کشید و هُل داد طرف ماشین. انگار به جای پا، دو ستون سیمانی را دنبال خودم می‌کشیدم. به زور قدم بر می‌داشتم. بقیه‌ی بچّه‌ها با دست‌های بسته پشت سرم سوار شدند. نگاه انداختم پایین خاکریز. شهدا بی‌جان افتاده بودند کنار هم. ماشین که از خاکریز فاصله گرفت، خورشید به طاق آسمان چسبیده بود و حرارت کم‌زور و زمستانی آن، هنوز روی جنازه‌ی آن‌ها می‌تابید.






تاریخ : جمعه 87/6/29 | 1:52 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()

وضعیت سفید شده بود. آفتاب داشت دست و پایش را جمع و جور می‌کرد. چشم مرد که افتاد به خانه‌ی آوار شده، دو دستی کوبید توی سرش و هوار کشید: «به دادم برسید. به خاطر خدا کمک کنید.» هر کسی می‌فهمید که لهجه دارد و اهل مریوان است. به صورتش چنگ انداخت و به طرف خاک‌ها دوید. سقف کاه‌گلی خانه پایین آمده بود. گرد و خاک کم‌کم فرو نشست و جمعیت هجوم آوردند طرفش.

هوای خنک بهاری، شبانه جای خود را به سرمایی خفیف داد. مژه‌ها و ریش کم‌پشت و خاک‌گرفته‌اش، با اشک خیس خورده بود و احساس لرز می‌کرد. وقتی دید کاری از دستش برنمی‌آید، روی خاک‌ها نشست و شروع کرد به نالیدن. مردم که نمی‌دانستند زیر خاک دنبال چه چیزی بگردند، دوره‌اش کردند. یکی از همسایه‌ها توی تاریکی او را شناخت و گفت: «اشکان! زنت کو؟»


چشم چرخاند بین جمعیت و هراسان گفت: «زنم توی خانه بود.» و زیر لب راند: «چه خاکی به سرم شد.» دو نفر بلندش کردند و بردند گوشه‌ای نشاندند. دهانش خشک شده بود و رنگ به رو نداشت. نگاهش خشک شد روی خاک‌ها. جمعیت با بیل خاک‌ها را کنار می‌زدند. صدای آژیر آمبولانس پیچید توی گوشش. برق شهر که تا لحظاتی قبل قطع شده بود، دوباره روشن شد و سوسوی نور از دوردست به چشم آمد.

نور چند چراغ‌قوه افتاده بود روی خاک‌ها. با نگرانی دست‌هایش را مالید به هم و مرتب زنش را صدا زد: «کژال! کژال!» وقتی دید حرفش خریدار ندارد، چشم دوخت به فانوسی که توی دست مرد همسایه تاب می‌خورد. مردی که خاک‌ها را کنار می‌زد، بیل را توی دستش نگه داشت و فریاد کشید: «یواش‌تر. مواظب باش


اشکان از جا بلند شد و به طرف کژال دوید. قرص ماه آرام‌آرام خود را از زیر ابر کشید بیرون و نور مهتاب افتاد روی خرابه. دو نفر سفیدپوش، کژال را گذاشتند روی برانکارد و بردند طرف آمبولانس. اشکان دوید طرف آمبولانس و گفت: «زنمه. پا به ماهه. بذارین من هم بیام.» و پشت آمبولانس کنار کژال قرار گرفت. چند خیابان سوت و کور را که رد کردند، تابلوی بیمارستان الله اکبر به چشم آمد.

داخل محوطه شلوغ بود و جای سوزن‌‌انداختن نبود. اشکان از آمبولانس پایین آمد و دوید دنبال برانکارد. توی سالن پر بود از زخمی‌های سرپایی. چشم دکتر که افتاد به زخم کژال، گفت: «ترکش خورده به پهلوش. باید زودتر عمل بشه. بگین اتاق عمل‌رو آماده کنن


پرستار سِرمی را به دست کژال وصل کرد و رو به اشکان گفت: «باید پهلوش رو بشکافن و بچّه‌رو دربیارن. ممکنه بچّه زخمی شده باشه.» به طرف در رفت و گفت: «نگران نباش. برو توی محوطه. کمی هوا که بخوری بهتر می‌شی. به هوش اومد، خبرت می‌کنم


بیرون که آمد، خنکی هوا هُل خورد توی صورتش. نیمکت خالی پیدا نکرد. نشست روی پلّه و خیره شد به شمشادهای داخل محوطه. محوطه زیر نور چراغ‌های زرد و سفید، زیبایی خاصّی پیدا کرده بود. به ساعتش نگاهی انداخت، از یک گذشته بود. نیم ساعتی که نشست، چشمش گرم خواب شد. سرش را تکیه داد به دیوار و پلک‌هایش سنگین شد.

چشم که باز کرد، آفتاب پهن شده بود توی محوطه. زن میانسالی کنارش نشست و شروع کرد به غُرولند.

ـ از گور بابام بیارم. مگر سر گنج نشستم. آخه یکی نیست به منِ آسمان‌جُل بگه... .

مکثی کرد و گفت: «لا اله الا الله.» نگاه اشکان سُر خورد روی صورت زن و گفت: «چی شده؟ خدا بد نده


ـ خدا که بد نمی‌ده. اگه دو قِرون پس‌انداز کرده بودم، به درد امروز می‌خورد و گره از کارم باز می‌شد. لنگ نمی‌موندم که این‌قدر به این و اون التماس کنم.

ـ چی شده مادر؟


زن آهی کشید وگفت: «دستم خالیه. نمی‌دونم از کجا بیارم. باید خرج عمل پسرم رو بدم


ـ مگر مرد نداری؟


ـ ای مادر! کی از دل کی خبر داره. ما مُردیم و پاتیلمان در رفته، از بی‌کفنی زنده‌ایم. چند سال پیش که شوهرم به رحمت خدا رفت و چراغ خونه‌ام از سوسو افتاد، با بدبختی و نداری این بچّه رو از آب و گل در آوردم. اگر مرد داشتم که این طوری روزگارم سیاه نبود. هر چی می‌گم ندارم، محل نمی‌دن. انگار تو سینه‌ی همه‌شون سنگه. اگر دو قِران داشتم، به زخمم می‌زدم. از کجا بیارم؟ دستم خیلی تنگه.

سیگاری از جیب لباسش آورد بیرون. کبریت را کشید به جان سیگار و گفت: «پسرم رو گذاشتم دم دست اوستا نجار، شاید واسه‌ی خودش کار یاد بگیره. از صبح تا شب سگدو می‌زنه واسه یه لقمه‌ی نون. آخرش هم هشتمون گرو نُه‌مونه.» چند پک محکم به سیگار زد و دود را از سوراخ‌های بینی بیرون داد.

اشکان چشم دوخت به زمین و گفت: «مادر! به خدا دستم خالیه، وگرنه دریغ نمی‌کردم. آدم دنبال چنین موقعیت‌هایی می‌گرده که دست کسی رو بگیره. شرمنده‌ام


ـ دشمنت شرمنده باشه پسرم. من از روز اول پیشونیم سیاه بود و بخت و اقبالم به مراد دلم نبود. تقصیر کسی نیست. این دوره زمونه کسی بتونه کلاه خودش رو محکم نگه‌داره، هنر کرده. تازه این‌ها باید این چیزها رو بفهمن. یکی که دستش به دهنش نمی‌رسه، باید ملاحظه‌اش رو بکنن. نه این که سنگ بندازن جلوی پاش.

نگاهش را از صورت اشکان گرفت و سُر داد طرف باغچه که پر بود از گل‌های یاس و محمّدی و عطر آن محوطه را برداشته بود. زن دود سیگار را از جلوی صورتش کنار زد و گفت: «شما چرا این‌جایی؟» صدای پرستار مهلت جواب دادن را از اشکان گرفت.

ـ آقای اکبری! عمل موفقیت‌آمیز بود. الآن حال مریضتون خوبه. می‌تونی ببینیش.

اشکان از جا بلند شد. از زن خداحافظی خشک و خالی‌ای کرد و دنبال پرستار راه افتاد. پرستار گفت: «بعد از ملاقات برو برای تشکیل پرونده




در اتاق را که باز کرد، نگاهش با نگاه کژال گره خورد. سر بالا کرد و گفت: «الهی شکر.» نگاهی انداخت دو طرف تخت و گفت: «بچّه کو؟»


بغض راه گلوی کژال را گرفت. قطره‌ای اشک نشست گوشه‌ی چشمش و گفت: «ترکش خورده بود به پهلوش. خون‌ریزی می‌کرد. عملش کردن. الآن هم تو اتاق مراقبت‌های ویژه‌اس






تاریخ : جمعه 87/6/29 | 1:52 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()

سرتیپ صبری سرش را گذاشته بود روی میز و داشت چرت می‌زد. اسیر زیر چشمی نگاهی دواند دورتادور سنگر. دلش می‌خواست برای دقایقی هم که شده پلک روی پلک بگذارد. کلافه‌ی خواب بود. کمی با طناب دور دستش ور رفت و هر چه فشار آورد، نتوانست گره کور آن را ذره‌ای شل کند. کف دست‌هایش را مالید به هم و مات شد به صورت سرتیپ. دلش آشوب بود و حس غریبی روحش را به حلاجی گرفته بود. صدای خروپف سرتیپ صبری می‌پیچید تو گوشش و بیش‌تر حرصش می‌گرفت. نگاهی انداخت به طناب دور پاهایش. داخل پوتین عرق کرده و پاهایش گُر گرفته بود. آرزو می‌کرد برای لحظه‌ای هم که شده، پوتین را از پاهایش بکشد بیرون. خون خشکیده بود گوشه‌ی لبش و دهانش مزه‌ی گسی می‌داد. مژه‌های ضخیم و بلندش را روی هم گذاشت. سرباز عبود الجاسم در حالی که نفس‌نفس می‌زد، وارد سنگر شد. سرفه‌ای کرد و کنار در ایستاد. سرفه‌ی زنگدار عبود، ته‌مانده خواب را از کله‌ی سرتیپ صبری پراند. سرتیپ چند بار پلک زد و با پلک نیمه‌باز نگاهی انداخت به عبود و گفت: «اُسْکُت!» دوباره چشمش گرم خواب شد و سکوتی خمود سنگر را پر کرد.

عبود که عرق‌ریزان فاصله‌ی خاکریز تا سنگر را دویده بود، هنوز نفس‌نفس می‌زد. در حالی که چشم دوخته بود به قیافه‌ی خواب‌آلود سرتیپ صبری، حوصله‌اش طاق شد و سیگاری از جیبش آورد بیرون. آن را آتش زد و تند و تند حلقه‌های دود را فرستاد هوا.

بوی تند سیگار پیچید زیر دماغ اسیر. نفسش تنگ شد و زد زیر سرفه. نیش پوتین عبود نشست روی ساق پای اسیر و گفت: «اُسْکُت.» اسیر رنگ به رنگ شد. درد پیچید توی پایش و نفسش بند آمد. فریادی کشید و دوباره ساکت شد. سرتیپ صبری که خواب زده شده بود، این بار توپش پر بود. نگاه انداخت به عبود و فریاد کشید: «شُعُور ما عِنْدَک، فَهْم لَیْسَ عِندَک، مَاذا تَعمل؟»


چهره‌ی عبود رنگ باخت و عصبانیت سرتیپ را از چشم اسیر دید. نگاه نفرت‌انگیزی انداخت سمت اسیر که هنوز تک و توک سرفه می‌زد. گلویش می‌سوخت و نگاهش را دوخته بود به پارچ آب که روی میز سرتیپ بود. انگار توی تنش تنوری گیرانده بودند. سرتیپ ردّ نگاهش را گرفت. سراپایش را برانداز کرد و براق شد به لب‌های خشکیده‌ی او. سینه از نفس تهی کرد و لبخندی تمسخرآمیز روی لب‌هایش نشست. پارچ آب را برداشت و به اسیر نزدیک شد. آن را گرفت جلوی لب‌هایش و بلافاصله دستش را پس کشید. آب را خالی کرد روی زمین و قهقهه سر داد. خاک تشنه با ولع آب را مکید. عبود که حسابی دلش خنک شده بود، زد زیر خنده. صدای قهقهه دل اسیر را لرزاند. در حالی که رمق نداشت چشم‌هایش را باز نگه دارد، با بی‌حالی خیره شد به زمین خیس. لب‌هایش به هم قفل شده و عرق سردی تخت پشتش را پوشانده بود. قهقهه‌های سرتیپ صبری در بیخ گلو خفه شد. دستش را روی شانه‌ی عبود زد و گفت: «اُقتُله


عبود سرنیزه را از کمرش جدا کرد و به اسیر نزدیک شد. او را هُل داد وسط سنگر. اسیر با صورت چسبید روی خاک و عبود با پوتین افتاد به جانش. شرشرعرق از سر و روی اسیر می‌ریخت. دلهره و ترس افتاد توی جانش. نفسش سنگینی می‌کرد و هفت‌‌بند تنش می‌لرزید. بغض راه گلویش را بند آورد. با چشم‌های پر از وحشت خیره شد به سرنیزه. عبود با چشم‌هایی دریده، زانو خماند. نشست روی سینه اسیر و سرنیزه را روی گلویش گذاشت. اسیر که کار را تمام شده می‌دید و نفس به نفس مرگ داشت، شهادتین خواند.

ناله‌ی یا حسین، فضای تنگ سنگر را جِر داد و خون پاشید روی صورت و سینه‌ی عبود.

عبود که دلش آرام گرفته بود، موهای اسیر را گرفت و سرش را به گوشه‌ای پرتاب کرد.






تاریخ : جمعه 87/6/29 | 1:51 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()

آفتاب وسط آسمان بود و سر و صورتم خیس عرق. چشم انداختم به آسمان. آبی یکدست می‌زد و دو سه لکه‌ابر سفید بیش‌تر به چشم نمی‌‌آمد. صدای اذان کم‌کم اوج گرفت. محمود خاکریز را چنگ زد و خود را کشید بالا و گفت: «ماشین ناهار رسید. مرغ با کنسرو ماهی. بریم نمازمون رو بخونیم و بریم سراغ ناهار. اگه دیر بجنبیم، باید نون و پنیر بخوریم


نگاهی انداختم به صف ناهار. تازه نصف شده بود. چشم‌هایم را خواب گرفته بود. با خمیازه‌ای کشدار، خودم را سُر دادم پایین خاکریز و گفتم: «وضو ندارم.» محمود خندید و گفت: «ولی من دارم.» چشمم که افتاد به صف طولانی دستشویی، پاهایم سست شد و نشستم زمین. محمود دستم را کشید و گفت: «چرا نشستی؟ نماز جای خود. نکنه منتظری با سلام و صلوات برات ناهار بیارن این‌جا؟ زهی خیال... .»


دویدم توی حرفش و گفتم: «وای چقدر حرف می‌زنی. سرسام گرفتم. یه دیقه زبون به دهن بگیر. باید صف دستشویی خلوت بشه یا نه؟» اطراف را برانداز کردم. جلوی چادر ستاد غلغله بود. بچّه‌هایی که زودتر نماز خوانده بودند، ایستاده بودند توی صف ناهار. تعدادی ماشین کنار چادرها به چشم می‌خورد. محمود گفت: «مثل این‌که بلند بشو، نیستی. من هم همین‌جا قامت می‌بندم.» به نماز که ایستاد، بابازادگان از سنگر آمد بیرون و گفت: «محمود اومد دنبال تو، خودش هم جاگیر شد. حالا چرا نشستی؟»


ـ منتظرم صف دستشویی خلوت بشه، وضو بگیرم. این‌هم که جُل و پلاسش رو این جا پهن کرد و به نماز ایستاد.

سری تکان داد و متعجب گفت: «هنوز وضو نگرفتی؟» و به طرف سنگر به راه افتاد. صدایش زدم: «بابا !» بچّه‌هایی که نزدیکم بودند با هم زدند به سینه و خواندند: «قربان نعش بی‌سرت.» خندیدم و گفتم: «خودت می‌دونی که حوصله‌ی زادگانش رو نداریم. چاره چیه؟ باید تحملمون کنی.» لبخندی روی لب‌هایش نشست و ساکت نگاهم کرد. گفتم: «حالا نماز خوندی؟»


ـ آره. تو هم عوض این‌که دست روی دست بذاری و بشینی یه گوشه، پا شو بیا یه تکانی به پتوها بدیم.

محمود که سلام نماز اولش را گفته بود، برگشت طرفم و گفت: «راست می‌گه یه تکونی به خودت بده


ـ تا نماز نخونم، دست به سیاه و سفید نمی‌زنم.

این را که گفتم، بابازادگان راهش را کشید و رفت داخل سنگر. صف دستشویی هنوز شلوغ بود. پشت چسباندم به خاک و خیره شدم به آسمان. بی‌اختیار یاد ولایتمان افتادم.

سر ظهر که از مدرسه می‌آمدم، ناهار خورده و نخورده، پاشنه کتانی‌هایم را ورمی‌کشیدم و توپ پلاستیکی را برمی‌داشتم. تا مادر می‌‌آمد بفهمد کی‌به‌کی و کجابه‌کجاست، در را پشت سرم می‌بستم. دنبالم می‌دوید و می‌گفت: «لنگ ظهری باز کجا می‌ری؟ تو آفتاب‌ها شدی زغال سیاه.» با بچّه‌ها زیر آفتاب سر ظهر یک فوتبال درست و حسابی راه می‌انداختیم و بعد هم خسته، ولو می‌شدیم روی زمین. همه با هم یکصدا دَم می‌گرفتیم و می‌زدیم زیر آواز. دلم لک زده بود برای یک فوتبال درست و حسابی. با صدای محمود که مُهر را بوسید و گذاشت به پیشانی، به خودم آمدم.

ـ پاشو! به بابا که کمک نمی‌کنی. صف دستشویی هم که هنوز خلوت نشده. لااقل برو تو صف ناهار. واسه ما هم بگیر، تا من برم کمک بابا و پتوها رو بتکانیم.

حال بلند شدن را نداشتم. با رفتن محمود، دوباره به فکر فرو رفتم. کلمات توی ذهنم این پا و آن پا می‌کردند که محمود و بابازادگان پتو به دست از سنگر آمدند بیرون. محمود داد زد وگفت: «تو که هنوز پهنی روی زمین. پاشو دیگه. از گشنگی ضعف کردیم.» وقتی دید از زمین کنده نمی‌شوم، با تشر گفت: «آقا رو باش، کوری دخترش هیچ، داماد خوشگل می‌خواد. کمک نمی‌دی هیچ، کارهات رو هم باید ما بکنیم.» نرم خندیدم و گفتم: «خودت زحمتش رو بکش. الآن دیگه صف دستشویی خلوت می‌شه. باید وضو بگیرم. اگر برم سراغ ناهار، نمازم می‌مونه


ـ مگه نمی‌بینی؟ من و بابا دستمون بنده.

تکان دادن پتوها، حسابی از بدنشان عرق کشیده بود و نفس‌نفس می‌زدند. معلوم بود که از کَت و کول افتاده‌اند. بابا را صدا زدم. برگشت طرفم. زدم به سینه و گفتم: «قربان نعش بی‌سرت.» خندید و گفت: «خیلی خوب، پتوها که تموم شد. می‌ذارم توی سنگر و خودم می‌رم تو صف ناهار.» محمود برگشت و گفت: «یه دستشویی رفتن که عَلَم و کوتل نمی‌خواد. همه‌ی عالم و آدم فهمیدن می‌خوای بری دستشویی. همه‌اش به یه بهانه‌ای از زیر کار درمی‌ری. بذار بابا یه نفس راحت بکشه. یه ریز باید بدوه این طرف و اون طرف. انصاف هم خوب چیزیه.» دیگر صدایم در نیامد. بلند شدم و رفتم نزدیک چادر ستاد. بوی مرغ پخته که پیچید زیر دماغم، آب از لب و لوچه‌ام راه افتاد. نگاهی گذرا انداختم اول تا آخر صف و راهم را کج کردم طرف دستشویی. یکی از بچّه‌ها که اسمش قاسم بود، از وسط صف فریاد زد: «اُقور به خیر. کجا با این عجله؟» چشم‌غره‌ای رفتم و اعتنایش نکردم. خودم هم داشت باورم می‌شد، انگار دستشویی رفتن شده بود هفت خان رستم.

روی تل خاکی، کنار شیار نشستم و چشم دوختم به بچّه‌ها که جلو دستشویی صف کشیده بودند. یاد خواهرم نرگس افتادم. هر وقت یکی از ما می‌خواست دستشویی برود، دیگری روی دنده‌ی لج می‌افتاد و هوس دستشویی رفتن می‌زد به سرش. چون زور من بیش‌تر بود، همیشه نفر اول بودم.

صدای جیغ میگ عراقی از حال و هوای خانه کشیدم بیرون. پریدم داخل شیار. محمود و بابا داشتند پتو می‌تکاندند و بچّه‌ها هنوز توی صف دستشویی و جلوی چادر ستاد بودند. چشم‌هایم آسمان را کاوید. هواپیمای عراقی به خوبی دیده می‌شد. میگ 21 بود. ترس بَرَم داشت. یک نگاهم به آسمان بود و یک نگاهم به بچّه‌ها.

هر کدام دست‌پاچه به طرفی دویدند. چشمم به بمبی بود که در حال پایین آمدن بود. فکر کردم شیمیایی است. خوشه‌ای بود. نرسیده به زمین چترش باز شد. تکانی خورد و بمب‌های داخل آن ریخت بیرون و پخش شد توی بچّه‌ها. صدای انفجار پی‌در‌پی همه جا را پر کرد. سر، که بالا آوردم، همه چیز توی خاک و خُل گم شده بود و جز سر و صدای بچّه‌ها چیزی به گوش نمی‌آمد. کمی بعد گرد و خاک فرو نشست، خودم را از شیار کشیدم بیرون. چند نفر از بچّه‌ها با فاصله‌ی زیادی افتاده بودند داخل شیار. خون جلوی دستشویی و چادر ستاد را پوشانده بود. گوشه‌به‌گوشه بچّه‌ها افتاده بودند روی زمین. آه و ناله‌ی زخمی‌ها می‌پیچید توی گوشم. نگاهی انداختم طرف سنگر خودمان. خبری از محمود وبابا نبود.

دویدم طرف سنگر. چشم چرخاندم اطراف. چیزی دستگیرم نشد. با عجله رفتم داخل سنگر. موج پرتشان کرده بود داخل. چشمم افتاد به بابا که بی‌سر افتاده بود کف سنگر. سر محمود روی شانه‌اش بود و نفسش بالا نمی‌آمد. اشک جمع شد توی چشم‌هایم. زانو زدم کنارش. آرام زدم به سینه و خواندم: «بابا، بابا، قربان نعش بی‌سرت






تاریخ : جمعه 87/6/29 | 1:51 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()

پس از شهادت حسین                                                          

اگرچه حاجیه خانم، همواره در صحنه اخلاص و خدمت، چهره‌ای درخشان بود، اما خود می‌فرمود: «پس از شهادت سید حسین، روح جدیدی در من دمیده شد».

شاید این خود جلوه‌ای از حیات شهیدان در راه خدا است که روحی تازه از ایمان، شهامت و استقامت در بازماندگانشان دمیده می‌شود.

آری، همان گونه که سید حسین، راه جدش امام حسین(علیه‌السلام) را پیمود، حاجیه خانم نیز راه زینب کبری(سلام‌الله علیها) را، در پیش گرفت.

ایشان می‌فرمود : «شهیدان، رسالت خویش را به زیباترین شکل انجام دادند و جان عزیزشان را در راه خدا و برای حفظ اسلام و مملکت تقدیم کردند، ما هم باید راه مقدس و هدفشان را ادامه دهیم و نگذاریم نهالی که با خون این عزیزان آبیاری شده به خشکی گراید. آنان «رسالت حسینی» خود را انجام دادند، ما هم باید «رسالت زینبی» را ادامه دهیم». بدنبال این اعتقاد و پس از مراسم چهلمین روز شهدای هویزه، لباس سیاه را تبدیل به لباس تلاش در راه خدا و ادامه راه شهیدان نمودند.

در ایامی که بدلیل حملات وحشیانه دشمن جنایتکار، هر ساعت چندین گلوله توپ و خمپاره به نقاط مختلف اهواز، اصابت می‌کرد و خانواده‌های انگشت شماری در شهر دیده می‌شدند، حاجیه خانم با تشکیل جلسات پرشور دعا و تشکیل ستاد کمک رسانی خواهران به جبهه، تداوم بخش راه شهیدان بودند.

همه روزه مادران شهدا و خانواده‌های مقاومی که در شهر بودند، از نقاط مختف دور و نزدیک در منزل ایشان تجمع کرده و سپس برای عیادت از مجروحین بیمارستانها و تفقد پزشکان و پرستاران و نیز زیارت خانواده شهدا و دیگر خدمات الهی اقدام می‌نمودند.

تشکیل جلسات پرشور و عرفانی زیارت عاشورا و دعا برای رزمندگان و مجاهدان اسلام که، در روزهای نبرد و مقاومت بخصوص در ایام یورش سپاه اسلام، آنهم در شهری که فقط صدای گلوله و آمبولانس بگوش می‌رسید، از جمله خدمات معنوی این بانوی بزرگوار می‌باشد که باید در تاریخ حماسه مقاومت ملت ایران در مقابل تجاوز وحشیانه دشمن جنایتکار، ثبت گردد.

و براستی همین دعاها و اشکها و مناجات‌ها، بود که امدادهای الهی و پیروزی‌های بزرگ را به رزمندگان اسلام در عملیات مختلف ارزانی داشت. و شاید به برکت این دعاها بود که دشمن جنایتکار نتوانست اهواز را تسخیر کند. جالب اینکه در این مدت چند سالی که همه روزه برنامه‌ دعاها در خانه حاجیه خانم تشکیل می‌شد و مادران بزرگوار از نقاط مختلف شهر به این منزل روحانی می‌آمدند، حتی برای یکبار، کسی که از مادران و خواهران شرکت کننده، بواسطه بمباران‌های مداوم، کوچکترین جراحتی برنداشتند و در تمام این مدت نیز حتی شیشه‌ای از منزل حاجیه خانم، بر اثر موج انفجار و شلیک گلوله نشکست.

این مادر قهرمان از معدود مادرانی بودند که همراه با چندتن از مادران شهدا در اوج حملات و بمبارانهای وحشیانه دشمن بعثی در روزهای آغازین جنگ، از خطوط مقدم جبهه، دیدار می‌کردند و ضمن تقدیم هدایا و کمک‌های مردمی به رزمندگان اسلام، با ایراد سخنرانی‌های حماسی و بیان خاطرات از شهدای حماسه هویزه و فرزند برومندش شهید سید حسین، آنان را در پاسداری از سنگر شهیدان تشویق و روحیه مقاومت و ایثار و شهادت طلبی رزمندگان را تقویت می‌نمودند. در جلسه‌ای که حاجیه خانم از خاطرات این دیدارها مطالبی اظهار می‌نمودند، فرمودند : «حداقل دوبار در خطوط مقدم فاصله چندانی با محل استقرار نیروهای دشمن نداشتیم و به قدری آتش دشمن شدید بود که خود و همراهان شهادتین را جاری نموده و در انتظار فیض شهادت بودیم ولی این توفیق حاصل نشد».

در همین رابطه برادری که در یکی از این دیدارها حضور داشته نقل می‌کرد : «همینکه ایشان بعنوان مادر شهید سید حسین علم‌الهدی معرفی و شروع به صحبت می‌کردند آنچنان سیل اشکهای رزمندگان جاری و تحت تأثیر قرار می‌گرفتند که با هیچ زبانی قابل توصیف نبود».

از جمله خدمات شایان ذکر ایشان در ارتباط با جنگ، نقش فعال و مؤثر ایشان در راه‌اندازی تشکیلات مردمی (ستاد بازسازی شهید سید حسین علم‌الهدی) در اهواز، می‌باشد. این مرکز در طول جنگ تحمیلی با بازسازی چندین هزار برانکارد، پتو، پوتین، وسایل گرم کننده، کوله‌پشتی، چادرهای انفرادی و گروهی و لباس کار و... نقش تعیین کننده‌ای در صرفه‌جویی اقتصادی و خدمات مورد نیاز رزمندگان جبهه‌های نبرد حق علیه باطل داشته است. مرکز فوق تاکنون مورد بازدید و تحسین مسئولین مملکتی از جمله حضرت آیه الله خامنه‌ای و سایر مسئولین محترم قرار گرفته است.






تاریخ : پنج شنبه 87/5/17 | 8:20 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ