همه به من میگویند شکنجهگر. اما من فقط وظیفهی خود را انجام دادهام، همانطور که دیگران هم انجام میدهند. بالاخره چرخ مملکت باید میچرخید، من مهرهی هرزی بیشتر نبودهام. مهرهای که هیچکس اهمیتی به آن نمیداد. اگر مهم بودم امروز سرنوشتم این نبود که هست. من هم میتوانستم جان خودم را در ببرم و امروز پیش از مرگ، بارها نمیرم. اما سرنوشت گویی بازی دیگری داشت. راست است که همه چوب اعمال خودشان را میخورند. فردا صبح شاید مرا بگذارند پای دیواری، چند جوان پرشور انقلابی جلویم صف بکشند. یکی فرمان بدهد و آنها سلاحهایشان را مسلح بکنند و من صدای رفت و برگشت خشک گلنگدنها را بشنوم و نفس در سینهام حبس بشود و زانوهایم بلرزند، اما دلم میخواهد چشمهایم را نبندند. این چشمهایی که هیچ وقت به روی حقیقت باز نشدند، اکنون باید ببینند آنچه را که خود خواستهاند. و این آنها نخواهند بود که به سوی من شلیک خواهند کرد. این بازتاب اعمال خودم خواهد بود که از لولههای تفنگ آنها، به سویم بر میگردند. کشندهی من، من خواهم بود، نه کس دیگری. اما کاش میتوانستم در این لحظات آرامش داشته باشم.
کاش میتوانستم با آغوش باز به استقبال آن چیزی بروم که خود خواستهام.
نباید زیاد طول بکشد. گلولههای داغ و چرخان از دهانهی تفنگها بیرون میزنند و در یک هزارم چشم بر هم زدنی، گوشت و استخوان را میشکافند و بعد همه چیز تمام میشود. تمام؟ اگر پایانی در کار نباشد چه؟ اگر این تازه آغاز حسابرسی باشد چه؟ آیا باید از چیز عظیمتری بترسم؟ آن وقت چه جوابی دارم که بدهم؟ من اگر خائن باشم، تنها از آن جهت هستم که به کارم ایمان نداشتم. اگر داشتم، امشب پیش از مرگ بارها نمیمردم. اما چه دارم میگویم؟ مگر میشد به چنین کاری ایمان داشت؟ و من اصلاً در طول عمرم، مگر به چیزی ایمان داشتهام؟ من کسی نبودهام جز یک فرمانبر. فکر میکردم میگویند حرف بکش، زبانها را باز کن و همین کار را باید بکنم. به هر قیمتی که شده. فکر میکردم مرگ چیزی است مال دیگران. یا چیزی است متعلق به آیندهای دور، اگر که مال من باشد. اعتراف میکنم که غافلگیر شدم. و همان قدر که موقع سقوط رژیم. قبلاً از این سروصداها مگر کم دیده و شنیده بودیم؟ تا روز 26دی هنوز فکر میکردم این هم چیزی است مثل آن یکی. فکر میکردم میگذرد. تمام میشود، سرکوب میکنند. مگر واقعهی 15 خرداد 42 کم حرکتی بود؟ به نظر میآمد سیلی آمده و همه چیز را ویران خواهد کرد. اما سرکوب شد. هر چند که عدهای دست برنداشتند. پدر و مادر همین حسین از همانها بودند. مادرش بعد از تبعید آیتالله خمینی کار را به جایی رساند که برای شاهنشاه تلگراف بفرستند و در آن بگوید اگر مسلمانی چرا مرجع تقلید ما را تبعید کردی و اگر مسلمان نیستی بگو تا ما تکلیف خودمان را بدانیم.
وقتی در سال 51 آیتالله علمالهدی فوت کرد، فکر کردیم دیگر همه چیز تمام شده است و میتوانیم نفس راحتی بکشیم. آن روز چنان جمعیتی برای تشییع جنازه جمع شده بودند که به وحشت افتادیم. در خیابان نادری، جای سوزن انداختن نبود. انگار همهی شهر اهواز جمع شده بودند آنجا. ما خیلی تلاش کرده بودیم تا جلوی کسبه را بگیریم و نگذاریم مغازههایشان را تعطیل کنند، اما فایدهای نداشت. کسی گوش به حرف ما نمیداد و اصرار و تهدید بیشتر، جز آبروریزی، سود دیگری برایمان نداشت. چیزی نمانده بود که همه جا چو بیفتد که سازمان امنیت تلاش کرد جلوی تشییع جنازهی با شکوه آیتالله را بگیرد و نتوانست. برای همین هم زیاد پا پی نشدیم و گذاشتیم سیل جمعیت، جنازه را تا انتهای خیابان ببرد. آن روز مأموران ما با لباس شخصی این جاو آنجا ایستاده بودند و سعی میکردند نگذارند شعار دیگری مطرح شود. جمعیت آن قدر زیاد بود که اگر مسألهای پیش میآمد، نمیتوانستیم کنترل کنیم. شانس آوردیم که همه چیز به خیر گذشت. آن روز ردههای بالای سازمان فس راحتی کشیدند. همه فکر میکردیم با مرگ آیتالله، خوزستان آرام خواهد شد. کسی چه میدانست که فرزند نوجوان، پا جا پای پدر خواهد گذاشت و آتشی روشن خواهد کرد که دامن خیلیها را بگیرد. اگر میدانستم چنین عاقبتی پیدا میکنم، همان وقتها زیر شکنجه میکشتمش. چه کارم میتوانستند بکنند؟ مگر کم پیش آمده بود از این حوادث؟ شاید آن وقت سرنوشت من هم چیز دیگری میشد. شاید به جرم از دست دادن سوژه. تبعیدم میکردند به جای دور افتادهای. شاید هم به کار دیگری میگماشتندم. آن وقت دیگر اسم «معبّر» سر زبانها نمیافتاد و تعداد افرادی که زیر دست او شکنجه شده بودند، آن قدر زیاد نمیشدند که حسابش از دستش در برود. خیلیهایشان را نمیشناختم. نمیدانستم چه سالی و برای چه، دستگیر شدهاند. یکی یکی جلو میآمدند و برای رییس دادگاه شرح میدادند که من چه بلایی سرشان آوردهام. یکی دست بیحسش را با دست دیگرش بالا آورده بود. میگفت من دستش را شکستهام و آن قدر به همان حال رهایش کردهام تا این که دستش از کار بیفتد. به نظر میآمد یک دستش کوتاهتر از دیگری شده باشد. کوتاه و لاغر. انگار که آن دست از آن کودکی بود، نه جوانی که نزدیک به 25 سال دارد.
بعد کس دیگری وارد دادگاه شد. با عجله آمده بود. انگار کاری را نیمه تمام گذاشته بود و آمده بود. از جثهی کوتاهش او را شناختم. خودش بود. حسین علمالهدی. این یکی را هیچ وقت نمیتوانستم فراموش کنم. چندبار با هم برخورد کرده بودیم و در لحظات تنهایی، وقتی که به آخر و عاقبت خود فکر میکردم و طول و عرض سلول را طی میکردم، بهش اندیشیده بودم.
او سرسختترین زندانیای بود که به عمرم دیده بودم. هرگز آدمی چنین استوار ندیدهام. ما چندبار دستگیرش کردیم اما او زیر شکنجهها طاقت آورد و حسرت حتی یک کلمه را بر دل ما گذاشت. حسین اولین کسی بود که مرا شکست. پیش از آن، هر کسی را که به حرف نمیآمد، با نام من تهدیدش میکردند:«بهتر است حرف بزنی و خودت را بیشتر به زحمت نیندازی و الا سروکارت با معبر میافتد.»
شنیدن نام من پشت هر کس را به لرزه در میآورد. میدانستند که عادت ندارم کاری را ناتمام رها کنم. نه عصبانی میشدم، نه عجلهای به خرج میدادم.
زندانی را چند ساعتی توی اتاق بازجویی به حال خودش رها میکردم تا فکر کند برای بعضی از آنها، همین لحظات کافی بود تا خردشان کند. در اتاق نیمه تاریکی، روی صندلی آهنی مینشستند و منتظر میشدند تا معبر به سراغشان بیاید و کار را یکسره کند، اما معبّر ظاهراَ سرش شلوغ بود و حالا حالاها نمیتوانست به سراغ طعمهاش برود! در این ساعات، برای زندانی، نوار فریادهای دلخراش پخش میشد: کسی از عمق جان داد میزد و نعره میکشید صدای فحش و ضربات شلاق و مشت و لگد به گوش میرسید. صدایی میگفت بیهوش شد و چند لحظهای سکوت میشد و بعد زندانی را به هوش میآوردند و باز همان جیغهای از ته دل بود که آخر سر به التماس ختم میشد. بس کنید! تو را به خدا بس کنید! اعتراف میکنم. همهچیز را میگویم. دیگر نزنید. طعمهی بیچاره فکر میکرد این سرنوشتی است که انتظار او را هم میکشد و دلش میخواست هر چه زودتر تکلیفش روشن بشود. طاقت صبر کردن را نداشت. به اعصابش فشار زیادی وارد میشد. نمیتوانست سرجایش بند بشود. بلند میشد. طول اتاق را میرفت و میآمد. با شنیدن هر جیغی سرجا خشکش میزد، گوش تیز میکرد، سرش را در میان دستهاش میگرفت، به در اتاق نزدیک میشد. سعی میکرد بیرون را ببیند و نمیتوانست. چشم میدوخت به سقف و گوش کنارهای اتاق. انگار دنبال روزنهای میگشت که بتواند از آن بگذرد و خودش را خلاص کند. گاهی هم به سراغ میزی میرفت که آن طرف اتاق بود. دنبال چیزی میگشت. شاید وسیلهای برای خلاص کردن خود به نوعی دیگر، که نمییافت. حتی برق اتاق نیز قطع بود. در همان لحظه ورود به بند هم، کمربند و وسایل تیز طعمه گرفته میشد که نتواند یک وقت، خودش را نفله کند.
معمولاً آن قدر صبر میکردم که تمرکز طعمه به کلی از بین برود. بعضیهاشان خیلی زود از دست میرفتند. به در بسته مشت میکوبیدند و نگهبان را صدا میزدند. نگهبان معمولاً جوابشان را نمیداد یا اگر زیاد سروصدا میکردند تا پشت در میرفت و فحشی حوالهشان میکرد.
«چه مرگته؟»
«بیا تکلیف مرا روشن کنید. پس برای چه مرا آوردهاید این جا؟»
«عجله نکن! نوبتت میرسد.»
گاهی همین انتظار، کلی کار مرا سبک میکرد. طوری که وقتی به سراغشان میرفتم، کاری نداشتم جز این که بنشینم و سیگارم را دود کنم و گوش بسپارم به گفتههاشان. بعضیهاشان برای خوشایند ما، حتی بیشتر از آن چیزی که ازشان خواسته شده بود، میگفتند. حاضر بودند همهی آدمهایی را که میشناختند به مخمصه بیندازند تا جان خودشان را در ببرند. خیلی از آنها، بعدها از مأموران وفادار و سر به راه ما میشدند. اما هیچکس مثل این جوانک مرا ناکام نگذاشت. جوانک؟! آن موقع حتی جوانک هم نمیشد نامیدش. نوجوان ریزهای بیش نبود. کسی که آدم وقتی میدیدش، باورش نمیشد که کارهای باشد. فکر میکردم الان اگر دو تا چک بزنم در گوشش، می زند زیر گریه و مادرش را صدا میکند. وقتی به رییس گفتم:«نام عامل آتش زدن سیرک مصریها مشخص شده»، فکر میکرد با یک کماندوی گردن کلفت مواجه خواهیم شد. گفت:«چند تا از نیروهای زبدهات را بردار و مواظبباش که زنده دستگیرش کنی.»
و عصر آن روز وقتی حسین را دیدم، حسابی جا خورد. گفت:«به راستی این است کسی که دو سال است دنبالش هستیم؟ اشتباه نگرفتهاید؟»