سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نامه ای به پدر جانبازم

خوبی بابا؟خیلی وقته حالت رو نپرسیدم.آخه همیشه تو خونه می بینمت.همیشه هم سالم می بینمت برای همین حالت رو نپرسیدم.ببخش بابا؛اونقدر دور و برم شلوغ شده که وقتی اسپری های رنگارنگت رو جلوی دهانت میگیری؛صدای فس فسش لابه لای صدای هدفونی که توی گوشمه گم میشه؛تصویرش بین انعکاس مانیتور و تلویزیون ازبین میره و من هیچ وقت از تو نمی پرسم<حالت چطوره بابایی؟>

بابایی؛میدونی کی ها یادت می افتم؟بعضی شبا؛وقتی بعد از شب زنده داری هام پای کامپیوتر که چشام داره از قرمزی می سوزه؛وقتی می خوام بخوابم؛سکوت رو صدای خس خس سینه هات می شکنه و من یادم می افته باید در اتاقم رو ببندم تا بتونم راحت بخوابم.

آره بابا؛ازت فرار می کنم...تو دنیای من لباس خاکی؛چفیه؛شیمیایی؛مین والمری و...غریبه اند.تو دنیای من؛هیچکس به فکر بقیه نیست و...تو دنیای من؛از دنیای تو فقط یه چیز باقی مونده:سهمیه ی دانشگاه

تف به این دنیا؛بابایی.تف به این دنیا که من و تورو از هم جدا کرده.تف به من که هرچی خواستم مثل تو باشم؛نتونستم.هرچی خواستم به دوستام بگم بابام به خاطر شمه جنگیده؛نتونستم؛هرچی خواستم خودم رو بندازم تو بغلت زارزاز گریه کنم؛نتونستم. اونقدر دور رو برم شلوغ شده که کم کم داره یادم میره بابام؛همون که شب ها  سینه اش خس خس می کنه؛برای ما جنگیده؛برای ما که الان داریم درس می خونیم؛با خیال راحت پارک می ریم...برای اینکه خیالمون راحت باشه؛جنگیده؛برای من؛برای دوستام؛ برای همه؛اما...بابای؛ببخش.

ببخش که من اینقدر بدم.پسرتم؛ولی بویی از تو نبردم؛از مرامت؛معرفتت؛از خود گذشتگی ات؛هیچی نمیدونم.من که پسرتم اینم؛از بقیه چه توقعی داری؟

بابا؛نذار خاطراتت بین من و تو فاصله بندازه؛دست منم بگیر؛بیا شبا با هم بریم تو میدون مین تا معبر باز کنیم؛بیا شبا با هم نماز شب بخونیم؛بابا هر وقت خواستی تو دلت بلند بلند بگی<کربلا منتظر ماست بیا تا برویم...>من رو هم صدا کن...بابایی؛بیا شبا باهم به یاد رفقات گریه کنیم.

بابایی؛اگه یه زمانی ابرمرد قصه ی جوونا؛کسی که تو خواب می دیدنش و الگوشون بود؛امام بود؛شهید همت بود؛باکری بودو... امروز ما خواب فلان بازیگر و بهمان فوتبالیست رو می بینیم. بابایی؛با همه دوستات با هم جمع بشین؛نذارین فراموش بشین. نرید تو غار تنهایی خودتون و بقیه رو از نعمت وجودتون محروم بذارید؛نذارید بچه های ما نفهمن جنگ چی بود؟چرا روی مین می رفتن؟چرا شهید می شدند؟و... نذارید تصورشون از جنگ فلان بازی کامپیوتری بشه و نفهمند زندگی شون مدیون شماهاست؛نه کماندوی بازی!

بابایی؛حالت چطوره؟اگه از این به بعد اسپری خواستی بگو خودم برات بیارم؛اگه شبا بیدار بودم و خس خس سینه ات رو شنیدم؛ در اتاقم رو بتز میذارم تا با لالایی قشنگش بخوابم؛اما تو هم به من قول بده که دست منو بگیری....آخه من باید امتداد تو باشم. 

محمد حیدری 






تاریخ : جمعه 87/11/11 | 10:6 صبح | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ