سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیرمرد قابلمه را روی دست گرفت و از آشپزخانه آمد بیرون. با دست دیگر پایین دشداشه را جمع کرد‌. محوطه شلوغ بود و تا چشم کار می‌کرد‌، نیروی عراقی پرسه می‌زد. نگاهش خشک شد روی صورت افسر استخبارات‌، ستوان یکم کریم که داخل تویوتا نشسته بود. نگاه ستوان نیز سُر خورد روی صورت پیرمرد.

هرچه به ذهنش فشار آورد‌، چهره‌ی ستوان را به خاطر نیاورد. با خود گفت: «حتماً تازه به این جا اومده.» و سرش را تکان داد و به طرف در مقر به راه افتاد.

راننده تویوتا چند بار استارت زد تا ماشین زور خورد و روشن شد. ستوان کریم دستش را روی شانه‌ی راننده زد و از ماشین پیاده شد. به طرف پیرمرد رفت‌. گلو صاف کرد و گفت: «قِف!»

صورت پیرمرد رنگ باخت‌. هراسان نگاهش را از صورت ستوان کریم گرفت و به قابلمه خیره شد. ترس ریشه دواند توی جانش و لرزش دست‌هایش را به وضوح دید. ستوان جلو آمد و گفت: «مَنْ أنْتَ؟ ماذا تَعْمَلُ بِالْهُوَیْزَه؟»

پیرمرد به مِنّ و مِن افتاد‌. زبانش نمی‌چرخید‌. ستوان چانه‌اش را زد بالا و گفت: «أنَاْ مَعَکَ»

پیرمرد سر بالا کرد‌. نگاهش افتاد به صورت ستوان کریم‌. سفیدی چشم‌هایش به سرخی می‌زد‌. دستی به سبیل تاب داده‌اش کشید و منتظر جواب ماند‌. ستوان سوم‌، کامل رشید خود را رساند به ستوان کریم و گفت: «هذَا الرَّجُلُ الْکَبیر‌، ایرانی. یَتَکَلَّمُ بِالْعَرَبی. ساکِنُ الْهُوَیْزَه‌. قَدَّمْنا لَهُ وَ لِزَوْجَتِهِ الطَّعام.»

صورت ستوان سرخ شد و رگ های گردنش زد بیرون‌. نگاه تندی به کامل رشید انداخت و گفت: «هُما أَعْدائُنا‌، لِماذا قَدَّمْتَ لَهُمَا الطَّعام؟»

و به طرف اتاق سرهنگ حسن جاسم الساعدی رفت.

پیرمرد آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید‌. ابر خاکستری یکدستی آسمان را پوشانده بود. نرمه‌بادی گوشه‌ی چفیه‌اش را به بازی گرفت‌. آن را پیچاند دور گردنش و به راه افتاد. چشم دوخت به زمین‌. آهسته آهسته قدم برداشت‌. انگار دنبال چیزی می‌گشت‌. از باران شب قبل آب جمع شده بود لای شیارهای کف زمین‌. گِل و شل پاهایش را پوشاند و چسبید لای انگشتانش.

کنار کرخه‌، مقر از نگاهش محو شد. قابلمه را گذاشت زمین و روی تخته سنگی کوچک نشست تا نفسی چاق کند‌. دستی به ته‌ریش سفیدش کشید و کاغذ سیگار و قوطی تنباکو را از جیب بلند دشداشه بیرون آورد‌. سیگار را پیچید و آن را آتش زد‌. خنکی هوا خورد توی صورتش‌. چند پُک به سیگار زد و نگاهش مات شد به آب کرخه‌.

فکر ستوان تازه از راه رسیده‌، دست از سرش برنمی‌داشت. سیگار را انداخت زمین و از جا بلند شد. روی پل که رسید، باد وزیدن گرفت و پیچید لای دشداشه‌. لرزه خفیفی دوید توی تنش‌. نگاهش را از موج‌های سطح آب گرفت‌. چفیه را انداخت روی سرش و گوشه‌های آن را از پشت به هم گره زد‌. دانه‌های درشت باران روی صورتش پایین آمد. قدم‌هایش را تند کرد‌.

به خانه که رسید، نفس‌هایش به هِنّ و هِن افتاد‌. پیرزن دست‌پاچه دوید جلو و گفت: «چه شده‌؟ چرا نفس نفس می‌زنی؟»

قابلمه را گذاشت زمین و گفت: «بذار نفسم جا بیاد، برات می‌گم‌.» زن چفیه را از روی سر پیرمرد برداشت و روی بند کوچکی انداخت که گوشه‌ی اتاق بسته بود. کمی‌ آب ریخت داخل کاسه و داد دست پیرمرد و گفت: «بگیر بخور، گلوت تازه شِه» پیرمرد با دست‌های لرزان کاسه را گرفت و رو به زن گفت: «امروز یه نفر جدید اومده بود تو مقر. شروع کرد به سین جیم کردن. می‌خواستم زهره ترک بشم.» زن عرقچین چرک‌مرده‌ای را انداخت روی سر پیرمرد‌. نشست کنار والر. در روشنای کم جان اتاق، خیره شد به پیرمرد و گفت: «پناه بر خدا! چی کار داشت؟» پیرمرد نگاهش را از شعله‌ی آبی پشت تلق گرفت و گفت: «از این که غذا به ما می‌دَن‌، جوش آورد‌. از زور ناراحتی می‌خواست آتیش بگیره‌. به کامل رشید گفت که چرا به اینا غذا می‌دین‌؟ اینا دشمنن.»

کمی ‌مکث کرد و گفت: «مثل شمر بود. دلم بدجوری شور افتاده.»

کنار پنجره ایستاد و نگاهش خشک شد به بیرون‌. باران یک نفس شُرّه می‌کرد. پیرزن غذا را خالی کرد توی ظرف. گذاشت وسط سفره و گفت: «بیا ناهارت رو بخور، از دهن می‌افته.» نتوانست دو سه لقمه بیش‌تر بخورد. گوشه‌ی اتاق، سرش را روی متکا گذاشت‌. کم‌‌کم پلک‌هایش سنگین شد.

چشم که باز کرد، باد ابرها را جارو کرده بود. تکیه داد به بالش و انگشت‌هایش را درهم قلاب کرد. زن بساط چایی و قلیان را پهن کرده و کنار چراغ والر کِز کرده بود. صدای کوبه‌ی در پیرمرد را از زمین بلند کرد. از پنجره خیره شد به بیرون. سپیدی ماتی از پشت شیشه پیدا بود. جیپ عراقی به چشمش آمد. در را که باز کرد، ستوان کامل رشید از جیپ پایین آمد و گفت: «ضابِطْ کَریم أمَرَنا أنْ نَأخُذَک وَ زَوْجَتََکَ اِلَیَ الْمَقَر.ّ»

پیرمرد که پیه‌ی همه چیز را به تنش مالیده بود، نگاهش را از صورت کشیده‌ی کامل رشید گرفت و به داخل رفت‌. چیزی نگذشت که با پیرزن بیرون آمد. کامل رشید و سرباز همراهش کمک کردند تا آن‌ها سوار ماشین شوند‌. راننده پایش را روی تخته‌ گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد.

زمین خیس بود و چاله‌ها را آب گرفته بود‌. روی پل که رسیدند‌، پیرمرد سرش را چسباند به شیشه‌. آب کرخه بالا آمده بود و سطح آرام‌اش خیز برمی‌داشت‌. نگاهش را از رودخانه گرفت و به پیرزن داد.

ـ این چند ساعته‌یه ریز بارون اومده. برگشتنی خیلی اذیّت می‌شیم.

داخل مقر که رسیدند، راننده زد روی ترمز و ماشین از حرکت ایستاد. کامل رشید جلوتر از آن‌ها راه افتاد و پیرزن و پیرمرد دنبالش روانه شدند. جلوی اتاق ستوان کریم‌، برگشت طرف پیرمرد و گفت: «اِنْتَظِرُواْ هُنا حَتّی أُنادیکُم»

و به داخل رفت‌. دقیقه‌ای بعد برگشت و گفت: «تَفَضَّّلُوا!». پیرمرد دست زن را گرفت و گفت: «نگران نباش‌، کاری با ما ندارن. زود می‌فرستن که‌...‌.»

نگاهش دوید توی صورت ستوان کریم و بقیه‌ی حرف ماسید توی دهانش‌. چهره‌اش رنگ عوض کرد و هول و هراس هجوم آورد توی تنش‌. هول افتاد توی دل زن و نگاهش خشک شد روی صورت پیرمرد‌. انگار تازه متوجه‌ی جریان شده باشد، گفت: «این همونه که حرفش رو زدی؟»

پیرمرد سرش را تکان داد و ساکت ماند‌. صدای خِس خِس سینه‌اش می‌پیچید توی اتاق‌. ستوان کریم نگاهش را داد به کامل رشید و گفت: «أِتَّفَقْتَ مَعَ الضّابِط حَسَن جاسِم السّاعِدی لِنُعامِلُ الْعَدُوّ کَما نَشاء.» و سیگارش را به لب برد.

نگرانی در چشم‌های کامل رشید موج می‌زد‌. دست‌هایش را مالید به هم و گفت: «سَیّدِی أِرْفَقْ بِهِمْ لِاَنَّهُمْ کَبِیرَیْن»

ستوان کریم از روی صندلی بلند شد. طنابی را انداخت طرف سربازی که کنار در ایستاده بود و گفت: «أخْرِجْهُ مِنْ هُنَا وَ أِرْبَطْ أیْدِیه»

سرباز پایش را کوبید زمین و گفت: «أمْرَکَ سَیّدِی» و پیرمرد را کشان کشان برد بیرون‌. پیرزن فریاد زد: «مَاذا فَعَلْنا بِکُمْ حَتّی تَفْعَلُوا بِنَا هکَذا؟»

ستوان کریم دستور داد تا کامل رشید پیرزن را از اتاق بیرون ببرد‌. چند لحظه بعد با پیت نفت از اتاق آمد بیرون‌. رفت طرف پیرزن و نفت را خالی کرد روی سرش‌. پیرمرد هوار کشید: «لا تُوءذُوا زَوْجَتی وَ أرْحَمُوا بِها»

ستوان کریم در مقابل چشم‌های ناباور پیرمرد‌، کبریت را کشید و انداخت روی پیرزن‌. یکباره تمام تنش گُر گرفت‌. پیرمرد مات و مبهوت زل زد به زن که در حال دست و پا زدن بود. ستوان کریم قاه قاه خندید‌. کامل رشید چشم گرداند تا سوختن پیرزن را نبیند.

ستوان کریم شمرده شمرده به طرف پیرمرد قدم برداشت‌. پیرمرد که دستش از همه جا کوتاه بود‌، بغضش ترکید‌. زد زیر گریه و شروع کرد به هوار کشیدن‌. ستوان که نزدیک شد‌، پیرمرد تف انداخت توی صورتش و گفت: «أِنَّکُمْ لَسْتُمْ رِجال وَ لَیْسَ لَدَیْکُمْ شَرَف!» ستوان داغ کرد و دستش را روی صورت چَغَر پیرمرد پایین آورد‌. خون از بینی‌اش راه افتاد. دوباره هوار کشید: «لَسْتَ رَجُل.» ستوان طناب را از دور پیرمرد باز کرد و دست و پایش را با آن بست‌. خون ماسید روی صورت تکیده پیرمرد‌. چشم چرخاند. دور تا دور محوطه نیروی عراقی ایستاده بود. سرش سنگین و پر درد بود. به دستور ستوان کریم‌، چند نفر پیرمرد را بلند کرده و داخل جیپ گذاشتند. راننده پشت فرمان خزید‌. ستوان کنار دستش قرار گرفت و دستور حرکت داد.

روی پل که رسیدند‌، ماشین از حرکت باز ماند‌. ستوان کریم یقه‌ی پیرمرد را گرفت و او را از ماشین کشید پایین‌. نگاهی انداخت به سطح موج دار رودخانه کرخه. اشعه‌ی نارنجی و بی‌رمق خورشید پهن شده بود روی افق. پیرمرد را هُل داد پایین و گفت: «هَذَا جَزَاءُ الْعَدُوّ» آب خروشان کرخه پیرمرد را در برگرفت و در خود غلتاند.

 






تاریخ : جمعه 87/8/3 | 12:17 صبح | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ