ما حادثهاي به زخم آراستهايم
کز تيرگي قديم شب کاستهايم
صبحيم که صادقانه از خواب گران
با يک نفس عميق برخاستهايم
آنان که زبان عشق را ميدانند
لب بسته سرود عاشقي ميخوانند
با رفتنشان ترنم آمدن است
خورشيد غروب کرده را ميمانند
کس چون تو طريق پاکبازي نگرفت
با زخم نشان سرفرازي نگرفت