سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

ترمز دستی را که کشیدم، هاشم جلوتر از من پیاده شد و راه افتاد طرف سنگر. حیدری و قاسمی و روستا دور هم نشسته بودند. چشمشان که افتاد به ما، از جا بلند شدند و خزیدند توی آغوشمان. هر چه تعارف کردند که بالا بنشینیم، قبول نکردیم و جلوی در سنگر پهن شدیم زمین. صحبت‌هایمان تازه گل انداخته بود که گلوله‌ی تانکی جلوی سنگر پایین آمد. موج بلندم کرد و کوبیدم به دیواره و کمی بعد سکوت خیمه زد داخل سنگر.

همه چیز توی خاک و غبار محو شد و هیچ چیزی به چشم نمی‌آمد. ناله‌ی خفیفی بلند شد و کسی کنار دستم مثل مرغ سربریده پِل‌پِل کرد. دستش را گرفتم و گفتم: «تو کی هستی؟» لحظه‌ای بعد، بدون این‌که جوابم را بدهد، از نفس افتاد. فکر کردم هاشم است که کسی صدایم زد.

ـ محمّد! محمّد! حالت خوبه؟

شناختمش. صدای هاشم بود. گفتم: «آره خوبم. تو چطوری؟» چیزی نگفت. نگرانش شدم.

کم‌کم پرده‌ی نازک خاک محو شد. چشمم افتاد به قاسمی. دستم هنوز توی دست عرق‌کرده‌اش بود و بی‌جان افتاده بود کنارم. ترکش خورده بود به شاهرگ و گیجگاهش. دست کشیدم روی ران پا و پشتم. خیس خون بود. چفیه را از دور گردنم باز کردم و بستم روی زخم پایم. حیدری را تکان دادم. ترکش قلبش را شکافته بود. هاشم تکیه کرده بود به دیواره‌ی سنگر. خودم را کشیدم طرفش. دو تکّه‌ترکش نشسته بود توی گودی چشم‌هایش و رگه‌ی باریکی از خون شیار انداخته بود گوشه‌ی لبش. موج روستا را کوبیده بود به دیواره‌ی سنگر و ترکش کوچکی جا گرفته بود توی سرش. زبانش بنده آمده بود و رنگ به رو نداشت. هر قدر صدایش زدم، مات نگاهم کرد. گره زبانش باز نمی‌شد. وقتی دیدم مشکل چندانی ندارد، خیالم راحت شد.

پیشانی‌هاشم را بوسیدم و گفتم: «الآن می‌برمت پست امداد.» بازویم را گرفت و گفت: «تویی محمّد!»

ـ آره داداش منم، محمّد.

ـ بچّه‌ها چطورن؟

بغض آوار شد توی گلویم و گفتم: «قاسمی مثل مرغ سرکَنده جون داد. ترکش هم خورده تو قلب حیدری. یه ترکش کوچولو هم خورده تو سر روستا. بدجوری اون ‌رو موج گرفته.»

خودم را انداختم زیر تنه‌ی هاشم و از سنگر آوردمش بیرون. ترکش تن ماشین را سوراخ سوراخ کرده و دو تا از چرخ‌هایش پنچر بود. هر چه وسایل پشت ماشین بود، ریختیم پایین و هاشم را خواباندم کف تویوتا.

نرمه بادی می‌وزید و موهایم را موج می‌داد. ماشین در دست‌اندازهای جاده بالا و پایین می‌رفت و تکان‌های شدید به زخمم فشار می‌آورد. گلوله،‌پشت گلوله در اطراف ماشین پایین می‌آمد. غبار و خاک به هوا بلند می‌شد و جلوی دیدم را می‌گرفت. گاهی از شیشه‌ی غبار گرفته‌ی پشت سرم، نگاهی می‌اندختم به هاشم که بی‌صدا افتاده بود کف تویوتا.

خون زیادی از بدنم رفته بود و نای تکان خوردن نداشتم. پایم سِر و سنگین بود و خونش بند نمی‌آمد. دشمن مرتب اطراف را با گلوله‌ی توپ می‌کوبید. دلم می‌خواست زودتر هاشم را از مهلکه ببرم بیرون. پا روی تخته گاز گذاشتم و ماشین سرعت بیش‌تری گرفت. از دور سنگر بچّه‌های خمپاره‌انداز به چشمم آمد. معطل نکردم و خودم را رساندم به آن‌ها.

ـ برادر! زخمی دارم. می‌شه کمک کنین بذاریمش صندلی جلو.

به خودم فشار آوردم تا از ماشین پیاده شوم. زانوهایم گیر نداشتند و نای روی پا ایستادن نداشتم. چشمش که افتاد به زخم‌هایم، گفت: «شما نمی‌خواد پیاده بشی. خودمون می‌ذاریمش جلو.» و دو سه نفر از دوستانش را صدا زد.

یک نگاهم به جاده بود و یک نگاهم به جسم بی‌رمق هاشم. مثل کلاف سردرگم شده بودم و دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. سرش را تکیه داده بود به صندلی. زبانش را کشید روی لب‌های خشکیده‌اش و گفت: «محمّد! نفسم بالا نمی‌یاد.» گوشه‌ای زدم کنار. شیشه را تا آخر کشیدم پایین و سرش را کمی جابه‌جا کردم. خون خشکیده بود دور چشم‌هایش و صورت تکیده‌اش دلم را آتش می‌زد.

پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: «دیگه راهی تا پست امداد نمونده.» شکاف زیر گلو، نفسش را تنگ‌تر کرده بود. ترس بیش‌تر ریخت توی دلم. دوباره صدا زد: «محمّد! گلویم می‌سوزه. تشنمه.» قمقمه را از روی داشبورد برداشتم. زیر آفتاب داغ شده بود. سرش را باز کردم و گرفتم جلوی دهانش. نتوانست یکی دو قُلپ بیش‌تر بخورد و لب از گلوی قمقمه وا گرفت. گاهی حس می‌کردم با منقبض شدن صورتش، سوزش چشم‌هایش بیش‌تر می‌شود. سعی می‌کرد به روی خودش نیاورد. حرف که می‌زد، نگاهم را از صورتش می‌دزدیدم تا چشم‌های پر از دردش را نبینم. خاک و خون خشکیده بود لای موهایش. احساس کردم که دارم از درون متلاشی می‌شوم.

تعدادی زخمی جلوی پست امداد بودند. نتوانستم خودم را از ماشین بکشم پایین. چند نفر دویدند طرف ماشین. تکیه کردم به شانه‌ی یکی از بچّه‌ها و از صندلی جدا شدم. گوشه‌ای نشستم روی نیمکت. امدادگر زخم پایم را پانسمان کرد. هنوز کار پشتم تمام نشده بود که یکی از بچّه‌ها آمد طرفم و گفت: «برادرت صِدات می‌کنه.»

پانسمان پشتم را نیمه‌کاره رها کردم و خودم را رساندم به هاشم. خوابیده بود روی تخت. نشستم روی صندلی کنارش. دست چپم را گرفت و سر گرداند طرفم و گفت: «محمّد! تویی؟» نفس در نفس شدیم و گفتم: «آره داداش، بگو چی می‌خوای؟»

نفسش بریده بریده بالا می‌آمد. بغض راه گلویم را بند آورد. قلبم می‌خواست بترکد و سینه‌ام گزّ وگزّ می‌کرد. نگاه بی‌حالش را از صورتم گرفت. شهادتین گفت و لب برچید. دستش که شل شد، بغضم دوام نیاورد. سرش را به سینه فشردم و زدم زیر گریه. دو نفر از بچّه‌ها بلندم کردند و از چادر بیرون آوردند.






تاریخ : پنج شنبه 87/7/4 | 1:0 صبح | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ