سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 






تاریخ : یکشنبه 89/3/30 | 6:46 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()

برخی قرآن پژوهان در سال های اخیر کشفیاتی درباره نظم عددی آیات قرآن و مناسبات آماری میان بعضی از واژه ای این کتاب کرده اند که بسیار جالب توجه می باشد . ذیلاً به تعدادی از آن ها اشاره می کند:

? – سال365 روز است و واژه « یوم » ( به معنای روز در زبان عربی ) دقیقاً به همین تعداد در قرآن تکرار شده است.
2 – کلمه « شهر » به معنای ماه دقیقاً 12
مرتبه در قرآن به کار رفته است.
? –
نمازهای یومیه پنج وقت دارد و کلمه « صلوة » نیز در قرآن به همین تعداد آمده است .
4 – کلمات زن و مرد هرکدام به طور مساوی 24
بار در قرآن آمده است.
? – تعداد کلمات فرشته ( ملائکه ) و شیطان به طور مساوی 68
می باشد .
6 – اگر مشتقات دو کلمه فوق را هم اضافه کنیم باز هر دو رقم متساویاً 88
می شود .
7 – دو کلمه مترادف دنیا و آخرت هریک دقیقاً 115
بار در قرآن آمده است .
8 – دو کلمه « عقل » و « نور » هر کدام به تساوی 49
بار تکرار شده است ( اشاره به نقش تعقل در هدایت )
9 - « شکر » و مصیبت هر کدام 75
بار ( اشاره به شکر نعمت برای رفع مصیبت ) آمده است .
10 – لسان ( Tongue ) و موعظه ( Sermon ) هرکدام 25
بار ( اشاره به بهترین کاربرد زبان )
11 – محمد و شریعت هر کدام 4
بار ( ارتباط پیامبر با آموزش هایش )
12 – مشتقات کلمات فساد ( Corrupt ) و نفع (Benefit ) به تساوی 50
می باشد .
13 - « انفاق » ( Spending ) و رضایت ( Satisfactions ) هر دو 73
بار ( راه آسایش روان ) .
14 – سحر ( Magic ) و فتنه (Sedition , Misleading ) هرکدام 60
مرتبه .
15 – زکات و برکت هرکدام 32
بار ( ارتباط برکت و باروری و رشد اقتصادی با پرداخت داوطلبانه مالیات ) .
16 – مشتقات کلمات صبر ( Patience ) وشدائد ( سختی ها Hardship ) هرکدام 114
بار ( مساوی سوره های قرآن )
17 – کلمات مرده ( موتی ) و گمراه ( اسم فاعل مفرد و جمع کلمه ضال ) هر دو 17 بار به کار رفته است .

آیا چنین هماهنگی و تساوی را، که مطلقاً نمی تواند از ذهن پیامبر امّی و درس نخوانده و جامعه مطلقاً جاهل عربستان 1400 سال قبل تراوش کرده باشد، جز به حساب وحی و اصالت قرآن می توان گذاشت ؟!






تاریخ : دوشنبه 89/3/24 | 4:52 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می­کنند فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت درمورد مسافرت­مان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: فکر می­کنم
پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید . بعد به آرامی گفت: فهمیدم ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا، ما در حیاطمان فانوس­های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما دیوارهایش محدود می­شود اما باغ آنها بی­انتهاست!
در پایان حرف­های پسر، زبان پدر بند آمده بود، پسر اضافه کرد؛ متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!






تاریخ : جمعه 89/3/21 | 11:43 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()

مطلب زیر توسط یکی از دوستانم برایم ارسال شده است که مشتاق شدم همه دوستانم آن را بخوانند.


حتماً از بچه‌ها آمین بخواهید اما اگر دعا کردند شما هم آمین بگوئید. اینجا چند تا دعا از زبان بچه‌ها آورده‌ام. آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! (تاده نظر‌بیگیان / ? ساله)
خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی! (نسیم حبیبی / ? ساله)
ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست! (فرشته جبار نژاد ملکی / 11 ساله)
خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! (سوسن خاطری / 9 ساله).
خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد! (الناز جهانگیری / 10 ساله)
خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره! (پویا گلپر / 10 ساله)
خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی! (پیمان زارعی / 10 ساله)
ای خدا! کاری کن که دزدان کور شوند ممنونم! (صادق بیگ زاده / 11 ساله)
دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم! (روشنک روزبهانی / 8 ساله)
خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم! (مینا امیری / 8 ساله)
ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم! (شایان نوری / 9 ساله)
خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند! (فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)
خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده! (مریم علیزاده / 6 ساله)
خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم! (محمد حسین اوستادی / 7 ساله)
خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! (سالار یوسفی / 11 ساله)
من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند. (المیرا بدلی / 11 ساله)
خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم! (نیشتمان وازه / 10 ساله)
اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند! (عاطفه صفری / 11 ساله)
خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا! (رویا میرزاده / 7 ساله)
خدایا! من یک دوستی دارم که پدرش کار نمی‌کند فقط می‌خوابد و همین طور تریاکی است! خدایا کمک کن که از این کار بدش دست بردارد. خدایا ظهور آقا امام زمان را زود عنایت فرما. (لیلا احسانی فر / 11 ساله)
"هزاران نفر برای باریدن باران دعا می‌کنند غافل از آنکه خداوند با کودکی است که چکمه‌هایش سوراخ است."

 

 

ارسال توسط www.tansepordebetabar.blogfa.com






تاریخ : جمعه 89/3/21 | 9:37 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()

*من از خدا خواستم که پلیدی­های مرا بزداید*

خدا گفت : نه
آن­ها برای این در تو نیستند که من آن­ها را بزدایم. بلکه آن­ها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.

*من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد*

خدا گفت : نه

روح تو کامل است. بدن تو موقتی است.

 من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد*

خدا گفت : نه
شکیبائی بر اثر سختی­ها به دست می­آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است.

*
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد*

خدا گفت : نه
من به تو برکت می­دهم،
خوشبختی به خودت بستگی دارد.


*
من از خدا خواستم تا از دردها آزادم سازد*

خدا گفت : نه
 
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک­تر می­سازد.

*
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد*

خدا گفت : نه
تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می­پیرایم تا میوه دهی
.


*
من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید*

خدا گفت : نه
من به تو زندگی می­بخشم تا تو از هم? آن چیزها لذت ببری.

*
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران همان­طور که او دوست دارد، دوست داشته باشم*

خدا گفت : ...
سرانجام مطلب را گرفتی
امروز روز تو خواهد بود آن را هدر نده.
*
داوری نکن تا داوری نشوی. آنچه را رخ می­دهد درک کن و برکت خواهی یافت*


و من مضطرب و دل­نگران به تو گفتم که پر از تشویشم چه شود آخر کار و تو گفتی آرام، که خدا هست کریم پاسخی نرم و لطیف که به من داد یک آرامش شیرین و عجیب

 

 






تاریخ : یکشنبه 89/3/16 | 2:59 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()

یه دوست معمولی وقتی می آید خونت، مثل مهمون رفتار میکنه
یه دوست واقعی درِ یخچال رو باز میکنه و از خودش پذیرایی میکنه
یه دوست معمولی هرگز گریه تو رو ندیده
یه دوست واقعی شونه هاش از اشکای تو خیسه
یه دوست معمولی اسم کوچیک پدر و مادر تو رو نمی دونه
یه دوست واقعی اسم وشماره تلفن اون هارو تو دفترش داره
یه دوست معمولی یه دسته گل واسه
مهمونیت می آره
یه  دوست واقعی زودتر میآد تا تو آشپزی بهت کمک کنه و دیرتر می ره تا به کمکت همه جارو جمع و جور کنه
یه دوست معمولی متنفره
از این که وقتی رفته که بخوابه بهش تلفن کنی
یه دوست واقعی میپرسه چرا یه مدته طولانیه که زنگ نمی زنی؟
یه دوست معمولی ازت میخواد راجع به
مشکلاتت باهاش حرف بزنی
یه دوست واقعی ازت میخواد که مشکلات را حل کنه
یه دوست معمولی وقتی بین تون بحثی میشه دوستی رو تموم شده میدونه
یه دوست واقعی بهت بعد از یه دعواهم زنگ میزنه
یه دوست معمولی همیشه ازت انتظار داره
یه دوست واقعی میخواد که تو همیشه رو کمکش حساب کنی
یه دوست معمولی این حرف های منو میخونه و فراموش
میکنه
یه دوست واقعی اونو واسه همه و دو باره واسه خودم میفرسته






تاریخ : شنبه 89/3/15 | 12:42 صبح | نویسنده : شهیدی | نظرات ()

امشب شبی است که انسان­ها به دیدار عزیزانی می­روند که نمی­توان قدردان خوبی­هایشان بود.
خانه­ای را دیدم که هیجانش مرده بود؛ دلم گرفت!
غصه­ام می­گیرد که توان من به آن اندازه نیست که بتوانم کاری بکنم.
غصه­ام می­گیرد آن هنگام، می­بینم جوانانی را که می­توانند شاداب­تر از اکنون خود باشند اما نیستند.
غصه­ام می­گیرد که نسل­های گذشته چه بی­رحمانه با نسل­های اکنون و آینده رفتار می­کنند؛ گویی می­خواهند تاوان نداشته­های خودشان را دیگران بدهند.
غصه­ام می­گیرد از خانه­ای که هیجانش مرده است و دیگر شادابی دیرینش را ندارد؛ مادر آن هنگام که سرشار از انرژی بودی چه دل­نشین بود خانه­مان! اما اکنون که سال­ها از شروع بیماری­ات می­گذرد و رفتار و حرف­هایت تکراری و کلیشه­ای شده­اند انگار هیجان خانه­مان مرده است! گویی با بیماری تو زندگی ما رنگ، بی­رنگی به خود گرفت.
مادرم دلتنگ لحظه­های پرانرژی­ات شده­ام!
مادر منم، فرزندت که بزرگترین خواسته­اش سلامتی توست.

دوستت­دارم بهترینم






تاریخ : پنج شنبه 89/3/13 | 12:16 صبح | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.
فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی.





تاریخ : سه شنبه 89/3/11 | 11:32 صبح | نویسنده : شهیدی | نظرات ()

 

جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل، و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود یعنی فراموشی، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق‍، آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی ؟ ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟ و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید؟ حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟ همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت: دیدی قلب، همه از عشق بیزارند!؟ ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی!؟ قلب نالید: که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم. پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم.
دل نوشت: خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان باید ازجان گذرد هرکه شود عاشقشان روز اول که سرشتند ز گل پیکرشان سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان.

 






تاریخ : شنبه 89/3/8 | 10:49 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()

آنگاه که تصمیم گرفتم؛ دوست بدارم
سعی کردم از دل دوست ندارم، چرا که آفتش تنفر است!
از عقل هم نه، چرا که خشک است و با احساس درنمی­آمیزد!
از قلم هم نه، چرا که آفتش غلو و مبالغه­گویی است!
از چشم هم نه، چرا که با منطق در نمی­آمیزد!
من دوست دارم که با اندیشه دوست بدارم، چرا که در مرتبه­ای بالاتر از دل و عقل و قلم و چشم برمی­گزیند که رسمش ماندگاری است و هرگز فنا نمی­پذیرد.






تاریخ : شنبه 89/3/8 | 10:24 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ