سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیدار در قم

به قم که رسیدند، به اقامتگاه امام رفتند. انبوهی از مردم در خیابان منتهی به اقامتگاه تجمع کرده بودند که با امام دیدار داشته باشند. حسین و دوستانش از دل جمعیت خود را به در ورودی رساندند. یک کیف بزرگ حاوی اسناد تیمسار مدنی دستش بود. اجازه‌ی ورود گرفتند. چند پاسدار در اتاق اطلاعات افراد را کنترل می‌کردند پس از بازرسی وارد حیاط شدند که اتاق ملاقات با امام در آن بود بین آن‌ها جوانی بود به نام احمد که به اسناد مدنی مسلط بود و حسین او را آماده کرده بود که برای امام توضیح دهد. وارد اتاقی شدند که برای حسین جالب بود. چند تخته فرش ماشینی که دور تا دورش را پتو پهن کرده بودند با پرده‌هایی از پارچه معمولی. در کنج اتاق چند کتاب به چشم می‌خورد که آن‌ها را روی تاقچه کنار هم چیده بودند. انگار حسین فراموش کرده بود که به چه منظوری نزد امام آمده است. اولین بار بود که با امام ملاقات خصوصی داشت. زندگی امام، رفتارش و حتی طرز برخوردش با مراجعه کنندگان می‌توانست برای حسین الگو قرار گیرد.

ناگهان دری که به اتاق دیگر راه داشت، باز شد و حضرت امام وارد شدند. حسین برخاست. جلو رفت تا مثل دوستان خود دستش را ببوسد. آرامشی در وجود امام بود که درکش برای حسین سخت بود.«چگونه می‌توان با وجود این همه مشغله چنین آرام بود؟»

امام با رویی گشاده از آن‌ها استقبال کرد و بعد فرمود:«گفته‌اند که شما گزارش‌هایی از خوزستان دارید، بفرمایید.»

احمد شروع کرد. امام سرش را پایین انداخت. سراپا گوش بود. بحث مربوط بود به تیمسار مدنی و اوضاع متشنج خوزستان. حسین در حین گزارش احمد متوجه‌ی حرکات امام بود که دو دستش را در یکدیگر قفل کرده و روی زانو گذاشته بود.

احمد سعی می‌کرد خلاصه کند. حرفش که تمام شد، شش نفری چشم به امام دوختند و منتظر ماندند. مالکی و یدالله نیز مجذوب رفتار امام شده بودند. امام که سخن میگفتند، آن‌ها بیشتر مجذوبش می‌شدند. کلام آخر امام چنین بود. «بهتر است این گزارش‌ها را به شورای انقلاب بدهید تا آن‌ها رسیدگی کنند.»

حسین به فکر فرو رفت. تصورش از امام در مورد رعایت سلسله مراتب تا این حد نبود. امام با آن‌ همه قدرت با تأمل در مورد مسائل جامعه قضاوت می‌کرد و جایگاه دستگاه‌هایی را که خود دستور تشکیل‌شان را داده بود، رعایت می‌کرد. امام برخاست. هنگام خداحافظی یک بار دیگر فرصتی برای حسین پیش آمد که از نزدیک امام را لمس کند و درهمان لحظه هم متوجه شد که به این راحتی نمی‌تواند از اسرار درونی شخصیت بزرگی مثل امام سر در بیاورد. قطره اشکی از گوشه چشمش بیرون زد، اما نگذاشت امام متوجه شود. با غم و اندوه بسیار بیت امام را ترک کرد و در میان خیل عظیم جمعیت که در انتظار دیدار با امام بودند، ناپدید شد.






تاریخ : چهارشنبه 87/5/16 | 8:49 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ