از خدا میخواهم آنچه را که شایسته توست به تو هدیه بدهد، نه آنچه را که آرزو داری، زیرا گاهی آرزوهای تو کوچک است و شایستگی تو بسیار!
هیچ وقت از مشکلات زندگی ناراحت نشو، کارگردان همیشه سخت ترین نقش ها را به بهترین بازیگر می دهد.
خداوند اگر آرزویی در تو قرار داده، بدان توانایی آن را در تو دیده است!
باران رحمت خدا همیشه می بارد، تقصیر ماست که کاسه هایمان را بر عکس گرفته ایم!
دوست داشتن یک نوع باوره، خوش به حال آن باوری که صادقانه باشد.
دوری فقط تعبیریست که فاصله ها از ما دارند، اما بی خبرند از نزدیکی دلهایمان!
زندگی حکمت اوست، زندگی دفتری از حادثه هاست، چند برگی را تو برگ می زنی و مابقی را قسمت!
1. هرگز به کودکانتان نگویید پیشه آیندهاش چه باشد. همواره به او ادب و ستایش به دیگران را آموزش دهید چون با داشتن این ویژگیها همیشه او نگار مردم و شما در نیکبختی خواهد بود و اگر اینگونه نباشد هیچ پیشهای نمیتواند به او و شما بزرگواری بخشد.
2. آنانکه پژوهش کردهاند تنها کمی به داشتههای درونی خویش و رازهای کیهانی آشنا شدهاند و این رویکرد نمیتواند دستاویزی برای کوچک شمردن دیگر کسان گردد چرا که بسیاری به این رازها پی میبرند، بی کوچکترین بررسی و پژوهشی، آنها با کار و همچنین نگرش در نمایههای هستی به بسیاری از ناگفتهها به اینجا میرسند.
میدونی وقتی خدا داشت بدرقهام میکرد بهم چی گفت؟
جایی که میری مردمی داره که میشکننت، نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم، تو تنها نیستی. توکوله بارت عشق میزارم که بگذری
قلب میزارم که جا بدی
اشک میدم که همراهیت کنه
ومرگ که بدونی برمیگردی پیشم
مردی دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج سالهاش را دید که در انتظار او بود.
سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما! چه سوالی؟
بابا! شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد، چرا چنین سوالی را میپرسی؟
فقط میخواهم بدانم.
اگر باید بدانی، بسیار خوب میگویم: 10 هزار تومن
پسر کوچک درحالیکه سرش را پایین انداخته بود آه کشید، بعد به مرد نگاه کرد و گفت: میشود 5هزار تومن به من قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباببازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی، سریع به اتاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی؟ من هر روز سخت کار میکنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و بازهم عصبانیتر شد؛ چطور به خودش اجازه میدهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی کند؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به 5هزار تومن نیاز داشته است! بخصوص اینکه خیلی کم پیش میآمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
خوابی پسرم؟
نه پدر، بیدارم
من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کردهام، امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتیهایم را سر تو خالی کردم. بیا این 5هزار تومن که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: متشکرم بابا! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده درآورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با اینکه خودت پول داشتی، چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 10 هزار تومن دارم. آیا میتوانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم.
اینجانب محمد حسینی بهشتی، دارنده شناسنامه شماره 13707 از اصفهان وصیت می کنم به همسرم و فرزندانم و سایر بستگانم که در زندگی بیش از هر چیز به فروغ الهی که در دل انسانهاست اهمیت دهند و با ایمان به خدای یکتای علیم، قدیر، سمیع، بصیر، رحمان و رحیم و پیامبران بزرگوارش و پیروی از خاتم پیامبران و کتابش قرآن و از ائمه معصومین سلام ا... علیهم اجمعین و اهتمام به ذکر و یاد خدای و نماز با حضور قلب، روزه، عبادات دیگر و انفاق و ایثار و صدق و جهاد بی امان در این راه و حضور پیگیر در جماعت و انس با مردم راه سعادت را به روی خود باز گردانند. و وصیت می کنم که پس از ارتحال من بسوی خدا یک سوم از خانه مسکونی ام در تهران، قلهک، خیابان تورج، کوچه منطقی 8 و 9 و اثاث خانه متعلق به همسرم خانم عزتالشریفه مدرس مطلق است و از خدای متعال برای او و فرزندانم سعادت در راه خدا زیستن را خواستارم.
27 رجب 1400 هجری محمد حسینی بهشتی
ما بی شناسنامه نیستیم، ما از مردم جدا نمی باشیم، محل مهر جیره بندی قند و شکر، مهر شرکت در انتخابات ریاست جمهوری.
ما بی شناسنامه نیستیم، اولاد زجر کشیده آل عبا، فرزندان زندانهای بی نام و نشان و حبس ها و دخمه های فراموش، ما بی شناسنامه نیستیم اهل قنوتیم، ساکن دهستان نیایش و بچه جنوب عشقیم، کبوتران قباپوشی که بال در خون شهیدان کربلا نهاده ایم و عمری بر شاخه ها مرثیه خوان ذبح بنی آدم ، ما از امتزاج دو ایمان بدوی روستائی از تصادم دو عدم ساده بوجود آمده ایم، با هیچ کس هیچ فرقی نداریم و نمازمان را اول وقت می خوانیم.
ما محصول آن لحظاتی هستیم که خسته از بیل و رنجور از داس خیمه دعائی برافراشته اند، ما سادهنشینان کاخ ویرانه فقر و فنائیم. پنجره هائی که روبسوی افق سبز توکل باز می شوند، ما مثل کتابی در هر گوشه خاک و در هر لحظه از روزگار باز می شویم و دیگران را از خود باخبر می کنیم.
ما مثل وضو ساده و پاکیم، عین اقطار بی آلایش و معصومیم، ما را میشود در هر گوشه مسجد پیدا کرد. در هر جنسی جستجو نمود، با هر دردی دریافت، ما مثل تلاوت غمگینیم، مثل تکبیر حالت خنجر داریم، و دوستان ما شیران روز و پارسایان شبند، از نوح به بعد تا کربلا و هویزه وتا هویزه حضور داریم، پشت هر سنگی روییده ایم، با هر بوته ای رسیده ایم، بر هر شاخی بر داده ایم، ما در این آب و خاک سبز می شویم ما بی شناسنامه نیستیم.
به نقل از پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت