دست خودم نبود، چشمهایم بیاختیار آسمان را زیر و رو میکرد. جنگنده عراقی در ارتفاع بالا دیوار صوتی را شکست. بچّهها پخش و پلا شدند گوشه و کنار. صدای مهیب و رعب انگیز میگ 21 آرامش منطقه را به هم ریخت. پایین که آمد، با جیغ ممتدش دلم هُری ریخت و هراسان شدم. از تویوتا پریدم پایین و دویدم داخل سنگر. انفجار مهیبی زمین زیر پایم را لرزاند .سر و صدا که خوابید، دویدم بیرون. غبار غلیظ و دود قد کشیده بود سمت آسمان. تویوتا در کام آتش فرو رفته بود و چند ماشین دیگر هم طعمهی حریق شدند. گوشه به گوشه جنازهی بچّهها افتاده بود و لختههای خون پخش شده بود روی زمین. نزدیک تویوتا پیکر بیسری نقش زمین شده بود. لباس خاکی رنگش به چشمم آشنا آمد. کنارش زانو زدم و نشستم. دانههای اشک سُر خورد روی گونههایم .بچّهها از سنگرهایشان دویدند بیرون و هجوم آوردند طرف زخمیها. چشمشان که افتاد به پیکرهای پاره پاره، بغضشان دوام نیاورد و اشک پهنای صورتشان را پوشاند. زخمیها را گذاشتیم کنار هم. از خوش شانسی تویوتایی از راه رسید. محمّد پشت ماشین جا گرفت. با غلامرضا و شیخ محمّدرضا زیر بغل زخمیها را گرفتم و گذاشتیم پشت تویوتا. محمّد کمک کرد تا کنار هم بنشینند .یکی از بچّهها ترکش خورده بود توی کمرش و نمیتوانست بنشیند. رو به محمّد گفتم: « اگه بخوابه وسط تویوتا، ممکنه به خاطر دستاندازهای جاده، بچّهها بیفتن روش. بهتره بذاریمش جلو. یکی از بچّهها هم بشینه کنارش و مواظبش باشه.»همه تنگ هم نشسته بودند و تویوتا پر شده بود. راننده پا گذاشت روی گاز و ماشین در میان گرد و غبار جاده گم شد. چند نفر از بچّهها زخم سرپایی برداشته بودند. دویدم و از داخل سنگر، جعبهی کمکهای اولیه را آوردم. یکی یکی زخمهایشان را پانسمان کردم .پانسمان یکی دو نفر از آنها مانده بود که دشمن خاکریز را به خمپاره بست. نگاهم به شیخ محمّدرضا و محمّد بود که کوله پشتی به پشت، دراز کشیده بودند روی خاکریز. داخل کولههایشان پر از خرج آر.پی.جی بود. خمپاره خورد نزدیکشان و شعلهی آتش از میان کوله پشتیهایشان زبانه کشید .دو دستی کوبیدم توی سرم و فریاد یا أباالفضلم همه جا را پر کرد. دویدم طرفشان و هوار کشیدم: « کمک کنین.» بچّهها هراسان از سنگرهایشان زدند بیرون و خود را رساندند به خاکریز. شیخ محمّدرضا و محمّد غلت میزدند روی خاکها. کوپه کوپه خاک پاشیدیم رویشان. افاقه نکرد. آتش سراپایشان را در بر گرفت.جلوی چشمم دست و پا میزدند و نالهی یا حسینشان میپیچید توی گوشم. آرام آرام بدنشان سِر شد و از تکاپو افتادند. صورتم بارانی بود و گریهام بند نمیآمد. وقتی ناامید شدم، نشستم روی خاکریز و چند مشت خاک ریختم روی سر و صورتم. غلامرضا پایین خاکریز نشسته و سرش را گذاشته بود روی زانو. داشت بلند بلند گریه میکرد. چهرهی معصومش دلم را آتش زد. دلم میخواست بروم و دلداریش بدهم، اما چشمهای خودم قرمز و پف کرده بود .خاکهای روی صورتم با اشک خیس خورده بود. دشمن دست بردار نبود. انگار مهماتش تمامینداشت. یکریز خمپاره در اطراف خاکریز مینشست زمین. هوش و حواسم به جسم زغال شده شیخ محمّدرضا و محمّد بود و اشک از درازای صورتم میچکید پایین .توی حال و هوای خودم بودم که انفجار خمپاره نگاهم را کشاند پایین خاکریز. توی گرد و خاک چیزی به چشم نمیآمد. هُل دویدم طرفش و فریاد کشیدم .ـ خدایا خودت رحم کن .خمپاره نشست کنار غلامرضا. لباس خاکی رنگش پر از خون بود. ترکش خورده بود توی شکمش و چند تکه هم روی دست و پایش نشسته بود. بیسیم چی نگران ایستاده بود بالای سرم. یکی دو نفر از بچّهها کمک کردند زخمهای غلامرضا را بستیم .خورشید پایین رفته بود و هوا داشت کم کم تاریک میشد. غلامرضا را بغل کردم و بردم داخل سنگر. سرش را گذاشتم روی پایم .ـ غلامرضا! پسرم حرف بزن .با پلک نیمهباز خیره شد به صورتم. نفسش به زور بالا میآمد. رنگ و رویش مثل گچ شده بود. صدایش خفیف بود. گوشهایم را تیز کردم. داشت ذکر میگفت .ـ یا زهرا ! یا زهرا !لبهایش سفید شده بود. سرم را نزدیکتر بردم و گفتم: « چی میخوای پسرم!»ـ آب. تشنمه .ـ پسرم زخمت عمیقه. نمیتونم حالا بهت آب بدم .بغض گلویم را فشرد و گفتم: « آتیش خیلی شدیده. دشمن یه ریز خمپاره میزنه. فروکش که کرد، بچّهها با برانکارد میبرنت پست امداد و بعد با آمبولانس انتقالت میدن عقب.» دوباره شروع کرد به ذکر گفتن. سرم را به دیوارهی سنگر تکیه دادم و گفتم: «خدایا! هنوز سن و سالی نداره. به پدر و مادرش رحم کن.» صورتش زیر نور فانوس براق شده بود. دست کشیدم روی موهای صافش و گفتم: «یه کمیتحمل کن.» بغضم دوام نیاورد و اشکم سرازیر شد.نگاهم را از صورتش دزدیدم و خیره شدم به درِ سنگر. دشت در تاریکی فرو رفته بود .ـ خدایا پس این آتیش کی تموم میشه؟ صدای سوت خمپاره از دور شنیده شد و پشت سرش انفجار مهیبی سنگر را لرزاند. موج انفجار به داخل سنگر هجوم آورد و فانوس از نفس افتاد. خمپاره خورده بود نزدیک سنگر. توی تاریکی صورت غلامرضا از نظرم محو شد. صدایش زدم .ـ غلامرضا ! غلامرضا ! پسرم جواب بده .نالهی غلامرضا جلوتر از فانوس آویخته به وسط سنگر خاموش شده بود |