رو گرداند طرف قاسمی و گفت: « هر سه نفرشون رو ببرید داخل کانکس تا من بیام. مهمات هم توقیف میشن.» هوا کمی نم داشت و نرمه بادی میوزید. نمازش را که خواند، خود را رساند داخل کانکس. هر سه نفر دستبند به دست، تکیه داده بودند به صندلی.چانهی یکی از آنها را بالا زد و گفت: « دیروز کجا گم وگور شدین؟ هنوز من رو نشناختین. پدرتون رو درمییارم. خائنهای نمکنشناس.» پشت میز آهنی و فکستنی نشست. رو به یکی از آنها گفت: «جباری! یکی دو بار خطا کردی، زیر سبیلی رد کردم و چیزی نگفتم. خدا خیر بده بچّههای اطلاعات رو. شک برشون داشت و گزارش دادن. حالا اگر اربابهای از خدا بیخبرتون، میتونن، آزادتون کنن.»رو کرد به دو نفر دیگر و گفت: « شما هم خیلی خوب نقشتون رو بازی کردین. فکر نمیکردین به این زودی دستتون رو بشه و لو برین ها؟ با ماشین سپاه مهمات ضدانقلاب رو جابهجا میکنین؟»هر سه با آرامشی همراه با نفرت چشم دوختند به زمین و ساکت ماندند. کرمی مکثی کرد و گفت: « یه نسخهای براتون بپیچم که مزهی نفوذی بودن و جاسوس شدن هیچوقت از یادتون نره. میل خودتونه، اگه میخواین حرف... .»زنگ تلفن رشتهی کلامش را قطع کرد: « ببین کرمی بیا و یه چیزی بگیر و بچّههای ما رو آزاد کن. هر چی بخوای بهت میدیم. دست از لجبازی بردار. برات گرون تموم میشه.»کرمی بدون این که حرفی بزند، گوشی را گذاشت روی تلفن و رو به آنها گفت: « زندونی که بشین، سر عقل مییاین.» نگاهش را داد به قاسمی و گفت: «ببرشون بیرون.»ساعت از 12 گذشته بود. باران ریز و تندی باریدن گرفت. زیر نور چراغ برق کوچه، کلید را انداخت به در. وارد هال که شد، خود را انداخت روی مبل. هنوز خستگی نگرفته بود که صدای زنگ تلفن درآمد. از بَر و بچّههای آشنا بود. کرمی سلام و علیکی کرد و گفت: « به جان شما امکان نداره. نمیتونم آزادشون کنم. آدم رو میذاری لای منگنه که چی؟ میدونم که شما از روی دلسوزی برای من، این حرف رو میزنید، ولی من نمیتونم این کار رو بکنم.» لحظاتی بعد از کوره در رفت. رنگ و رویش برگشت و صدایش را برد بالا.ـ هر کی میخواد باشه. مگر از روی جنازهی من رد بشن و این خائنها رو آزاد کنن. هر کی ندونه، تو یکی خوب میدونی که خیانت کردن و باید به سزای کارشون برسن .خداحافظی سردی کرد و گوشی را کوبید روی تلفن. فاطمه با لیوانی آب از آشپزخانه بیرون آمد. داد دستش و گفت: « کی بود علی!»کرمی لیوان را گرفت و گفت: « به هر دری میزنن که این خائنها رو آزاد کنن. مگر از روی نعش من رد بشن.» فاطمه گفت: «حالا که حاجی رو انداخته، خوبیت نداره رویش رو زمین بندازی.»ـ این حرفها چیه خانم. پس وجدان اخلاقی چی میشه؟ آفتاب تازه پهن شده بود توی حیاط که لباسش را پوشید و به طرف در به راه افتاد. فاطمه جلو دوید و گفت: « صبحونه که نخوردی. لااقل وایسا چایی دم بیاد، یه چایی بخور.»ـ خیلی کار دارم. با بچّهها میخوایم بریم روستا بازدید. معطلم هستن .پایش را از در بیرون نگذاشته بود که زنگ تلفن کشیدش داخل. فاطمه به طرف تلفن رفت. کرمی گفت: « بذار خودم بردارم.» صدای دورگهای پیچید توی گوشش.ـ ببین کرمی! اگر آزادشون نکنی پوست از کلهات میکنیم. خودم گوش تا گوش سرت رو میبُرم. فهمیدی؟ و قبل از اینکه چیزی بشنود، قطع شد. کرمی گوشی را سر جایش گذاشت و رو به فاطمه گفت: « خوب شد یادم اومد، واسه تو و مادر بلیت گرفتم که برین شیراز.» به طرف در رفت و گفت: «بساط سفر رو آماده کن که فرداشب باید حرکت کنید.»ـ مگر خودت نمییای؟ ـ فعلاً نه .ـ آخه چرا؟ ـ من کار دارم، بعداً مییام .ـ پس صبر میکنیم کارت که تموم شد با هم میریم .ـ ولی من بلیت گرفتم .ـ بدون تو من جایی نمیرم. یا با هم یا هیچی .ـ حالا دربارهاش حرف میزنیم. فعلاً باید برم. دیرم شده .دیوارهای کاهگلی روستا از پشت گندمزارهای طلایی پیدا بود و گلههای گوسفند در اطراف پرسه میزدند. باد لابهلای شاخ و برگ درختان جولان میداد. بوی شبدر تازه از دور پیچید توی مشامش. شیشه را تا آخر زد پایین و نفس عمیقی کشید. راننده ترمز را گرفت و پاترول جلوی ساختمان بسیج از حرکت ایستاد. کرمی از ماشین آمد پایین و با ناامیدی گفت: « اینجا که درش رو تخته کردن.» رفت سمت بقالی روبهرو و گفت: «بسیج نیستن؟» بقال نگاهش را دوخت به صورت کرمی و گفت: «هر روز این موقع بازه. هر جا باشن تا یه ساعت دیگه پیداشون میشه.»لبخندی نشست روی لبهای کرمی و گفت: « حالا که کار ما افتاده اینجا، بسته.» بقال از روی چهارپایه بلند شد و گفت: «حالا کارتون چی هست؟»ـ هیچی پدرجان. برای بازدید اومدیم .این را گفت و برگشت طرف پاترول. نگاهش را داد به راننده و گفت: « برو طرف ساختمان شورا. یه کار کوچیک دارم. انجام دادم، برمیگردیم همین جا.» و خزید روی صندلی کنار دست راننده. سکوت توی ماشین جا باز کرد. کرمی سرش را چسباند به شیشه و مات شد به بیرون. تعدادی گوسفند در سینهی آفتاب لَمیده بودند. موجی یکسویه گندمزار را به بازی گرفته بود. راننده پا گذاشت روی ترمز و گفت: «این هم ساختمان شورا.»جاده باریک و پر پیچ و خم اطراف سلماس در دل ارتفاعات، مثل ماری طویل به چشم میآمد. پاترول با سرعت زیادی خود را میکشید جلو. نیمههای راه راننده پا گذاشت روی ترمز. وسط جاده پر بود از سنگ و شاخ و برگ درختان. راننده گفت: « حالا چیکار کنیم؟» کرمی نرم خندید و گفت: «معلومه، بریم پایین و جاده رو خلوت کنیم.» و زودتر از بقیه از روی صندلی خزید پایین. رفت وسط جاده و دست به کار شد. بچّهها از ماشین پایین آمدند و همه را از جاده ریختند بیرون. چشمهی زلال کنار جاده، گامهایشان را سست کرد. به سمت آب جاری سرازیر شدند تا گلویی تازه کنند که صدای رگبار گلوله پیچید توی کوه. یکی از بچّهها، در دَم کنار چشمه جان داد. باران گلوله از روی ارتفاعات باریدن گرفت. بچّهها تا آمدند به خودشان بجنبند، نقش زمین شدند.گلولهی دوشکا روی ساق پای کرمی نشست و افتاد زمین. گلوله پشت گلوله روی بدنش پایین میآمد. یکی از بچّهها توانست خود را از مهلکه بکشد بیرون و دور از چشم مهاجمین پشت صخرهای پناه بگیرد. کمی بعد سر و صداها خوابید. نگاهش به جنازهی بچّهها بود که مهاجمین از روی ارتفاعات خزیدند پایین و یکی یکی روی سر آنها تیر خلاص زدند. یکی از آنها که کرمی را میشناخت، خود را رساند بالای سرش و گفت: « بهت گفته بودم که اگر آزادشون نکنی با ما طرفی.» و تیر خلاص را خالی کرد توی سرش.فاطمه ساکش را بست و از صبح زود آماده بود تا همراه جنازه به شیراز سفر کند .رو گرداند طرف قاسمی و گفت: « هر سه نفرشون رو ببرید داخل کانکس تا من بیام. مهمات هم توقیف میشن.» هوا کمی نم داشت و نرمه بادی میوزید. نمازش را که خواند، خود را رساند داخل کانکس. هر سه نفر دستبند به دست، تکیه داده بودند به صندلی.چانهی یکی از آنها را بالا زد و گفت: « دیروز کجا گم وگور شدین؟ هنوز من رو نشناختین. پدرتون رو درمییارم. خائنهای نمکنشناس.» پشت میز آهنی و فکستنی نشست. رو به یکی از آنها گفت: «جباری! یکی دو بار خطا کردی، زیر سبیلی رد کردم و چیزی نگفتم. خدا خیر بده بچّههای اطلاعات رو. شک برشون داشت و گزارش دادن. حالا اگر اربابهای از خدا بیخبرتون، میتونن، آزادتون کنن.»رو کرد به دو نفر دیگر و گفت: « شما هم خیلی خوب نقشتون رو بازی کردین. فکر نمیکردین به این زودی دستتون رو بشه و لو برین ها؟ با ماشین سپاه مهمات ضدانقلاب رو جابهجا میکنین؟»هر سه با آرامشی همراه با نفرت چشم دوختند به زمین و ساکت ماندند. کرمی مکثی کرد و گفت: « یه نسخهای براتون بپیچم که مزهی نفوذی بودن و جاسوس شدن هیچوقت از یادتون نره. میل خودتونه، اگه میخواین حرف... .»زنگ تلفن رشتهی کلامش را قطع کرد: « ببین کرمی بیا و یه چیزی بگیر و بچّههای ما رو آزاد کن. هر چی بخوای بهت میدیم. دست از لجبازی بردار. برات گرون تموم میشه.»کرمی بدون این که حرفی بزند، گوشی را گذاشت روی تلفن و رو به آنها گفت: « زندونی که بشین، سر عقل مییاین.» نگاهش را داد به قاسمی و گفت: «ببرشون بیرون.»ساعت از 12 گذشته بود. باران ریز و تندی باریدن گرفت. زیر نور چراغ برق کوچه، کلید را انداخت به در. وارد هال که شد، خود را انداخت روی مبل. هنوز خستگی نگرفته بود که صدای زنگ تلفن درآمد. از بَر و بچّههای آشنا بود. کرمی سلام و علیکی کرد و گفت: « به جان شما امکان نداره. نمیتونم آزادشون کنم. آدم رو میذاری لای منگنه که چی؟ میدونم که شما از روی دلسوزی برای من، این حرف رو میزنید، ولی من نمیتونم این کار رو بکنم.» لحظاتی بعد از کوره در رفت. رنگ و رویش برگشت و صدایش را برد بالا.ـ هر کی میخواد باشه. مگر از روی جنازهی من رد بشن و این خائنها رو آزاد کنن. هر کی ندونه، تو یکی خوب میدونی که خیانت کردن و باید به سزای کارشون برسن .خداحافظی سردی کرد و گوشی را کوبید روی تلفن. فاطمه با لیوانی آب از آشپزخانه بیرون آمد. داد دستش و گفت: « کی بود علی!»کرمی لیوان را گرفت و گفت: « به هر دری میزنن که این خائنها رو آزاد کنن. مگر از روی نعش من رد بشن.» فاطمه گفت: «حالا که حاجی رو انداخته، خوبیت نداره رویش رو زمین بندازی.»ـ این حرفها چیه خانم. پس وجدان اخلاقی چی میشه؟ آفتاب تازه پهن شده بود توی حیاط که لباسش را پوشید و به طرف در به راه افتاد. فاطمه جلو دوید و گفت: « صبحونه که نخوردی. لااقل وایسا چایی دم بیاد، یه چایی بخور.»ـ خیلی کار دارم. با بچّهها میخوایم بریم روستا بازدید. معطلم هستن .پایش را از در بیرون نگذاشته بود که زنگ تلفن کشیدش داخل. فاطمه به طرف تلفن رفت. کرمی گفت: « بذار خودم بردارم.» صدای دورگهای پیچید توی گوشش.ـ ببین کرمی! اگر آزادشون نکنی پوست از کلهات میکنیم. خودم گوش تا گوش سرت رو میبُرم. فهمیدی؟ و قبل از اینکه چیزی بشنود، قطع شد. کرمی گوشی را سر جایش گذاشت و رو به فاطمه گفت: « خوب شد یادم اومد، واسه تو و مادر بلیت گرفتم که برین شیراز.» به طرف در رفت و گفت: «بساط سفر رو آماده کن که فرداشب باید حرکت کنید.»ـ مگر خودت نمییای؟ ـ فعلاً نه .ـ آخه چرا؟ ـ من کار دارم، بعداً مییام .ـ پس صبر میکنیم کارت که تموم شد با هم میریم .ـ ولی من بلیت گرفتم .ـ بدون تو من جایی نمیرم. یا با هم یا هیچی .ـ حالا دربارهاش حرف میزنیم. فعلاً باید برم. دیرم شده .دیوارهای کاهگلی روستا از پشت گندمزارهای طلایی پیدا بود و گلههای گوسفند در اطراف پرسه میزدند. باد لابهلای شاخ و برگ درختان جولان میداد. بوی شبدر تازه از دور پیچید توی مشامش. شیشه را تا آخر زد پایین و نفس عمیقی کشید. راننده ترمز را گرفت و پاترول جلوی ساختمان بسیج از حرکت ایستاد. کرمی از ماشین آمد پایین و با ناامیدی گفت: « اینجا که درش رو تخته کردن.» رفت سمت بقالی روبهرو و گفت: «بسیج نیستن؟» بقال نگاهش را دوخت به صورت کرمی و گفت: «هر روز این موقع بازه. هر جا باشن تا یه ساعت دیگه پیداشون میشه.»لبخندی نشست روی لبهای کرمی و گفت: « حالا که کار ما افتاده اینجا، بسته.» بقال از روی چهارپایه بلند شد و گفت: «حالا کارتون چی هست؟»ـ هیچی پدرجان. برای بازدید اومدیم .این را گفت و برگشت طرف پاترول. نگاهش را داد به راننده و گفت: « برو طرف ساختمان شورا. یه کار کوچیک دارم. انجام دادم، برمیگردیم همین جا.» و خزید روی صندلی کنار دست راننده. سکوت توی ماشین جا باز کرد. کرمی سرش را چسباند به شیشه و مات شد به بیرون. تعدادی گوسفند در سینهی آفتاب لَمیده بودند. موجی یکسویه گندمزار را به بازی گرفته بود. راننده پا گذاشت روی ترمز و گفت: «این هم ساختمان شورا.»جاده باریک و پر پیچ و خم اطراف سلماس در دل ارتفاعات، مثل ماری طویل به چشم میآمد. پاترول با سرعت زیادی خود را میکشید جلو. نیمههای راه راننده پا گذاشت روی ترمز. وسط جاده پر بود از سنگ و شاخ و برگ درختان. راننده گفت: « حالا چیکار کنیم؟» کرمی نرم خندید و گفت: «معلومه، بریم پایین و جاده رو خلوت کنیم.» و زودتر از بقیه از روی صندلی خزید پایین. رفت وسط جاده و دست به کار شد. بچّهها از ماشین پایین آمدند و همه را از جاده ریختند بیرون. چشمهی زلال کنار جاده، گامهایشان را سست کرد. به سمت آب جاری سرازیر شدند تا گلویی تازه کنند که صدای رگبار گلوله پیچید توی کوه. یکی از بچّهها، در دَم کنار چشمه جان داد. باران گلوله از روی ارتفاعات باریدن گرفت. بچّهها تا آمدند به خودشان بجنبند، نقش زمین شدند.گلولهی دوشکا روی ساق پای کرمی نشست و افتاد زمین. گلوله پشت گلوله روی بدنش پایین میآمد. یکی از بچّهها توانست خود را از مهلکه بکشد بیرون و دور از چشم مهاجمین پشت صخرهای پناه بگیرد. کمی بعد سر و صداها خوابید. نگاهش به جنازهی بچّهها بود که مهاجمین از روی ارتفاعات خزیدند پایین و یکی یکی روی سر آنها تیر خلاص زدند. یکی از آنها که کرمی را میشناخت، خود را رساند بالای سرش و گفت: « بهت گفته بودم که اگر آزادشون نکنی با ما طرفی.» و تیر خلاص را خالی کرد توی سرش.فاطمه ساکش را بست و از صبح زود آماده بود تا همراه جنازه به شیراز سفر کند . |