کامیون وارد کوچه شد. همه جا سوت و کور بود و جز خانههای آوار شده چیزی به چشم نمیآمد. به وسط کوچه که رسید، راننده پا روی ترمز گذاشت. سربازها اسلحه به دست ریختند پایین.
سرهنگ دستی به سبیل جوگندمیاش کشید و چهرهی سربازها را از نظر گذراند. سیگاری آتش زد و نگاهی دواند دور تا دورش. چند قدمیجا به جا شد و تکانی به دستش داد.
با اشارهی دست سرهنگ، سربازها از او فاصله گرفتند و دو به دو وارد خانهها شدند. فؤاد شانه به شانهی سعدون شد و بدون این که حرفی بزنند، وارد خانهای شدند. دیوار حیاط ریخته بود روی باغچه و گله به گله جای گلوله روی دیوارها پیدا بود. صدایی از هال به گوش آمد. سعدون نگاهی انداخت به در نیمه باز. ترس ریخت توی دلش. آب دهانش را فرو داد و نگاهش را داد به فؤاد و منتظر عکسالعمل او ماند. گربهای زیر سایهی کوتاه دیواری کز کرده بود.
فؤاد خود را کشید جلو و با پا کوبید به در آهنی هال. گربه از جا پرید و خود را رساند بالای دیوار. صدای در پیچید توی خانه و پشت بندش صدای گریهی بچّه بلند شد. هر دو آمادهی شلیک شدند. سعدون پشت دیوار خزید و گفت: «مَنْ اَنْتَ؟» وقتی جوابی نشنید، خود را از لای در کشید تو و رو به فؤاد گفت: «تَفَضَّلْ!» فؤاد که حواسش به گریهی بچّه بود، برّ و برّ نگاهش کرد. سعدون برگشت طرفش و گفت: «اَنَا مَعَک».
فؤاد که تازه به خود آمده بود، دنبال سعدون راه افتاد. گهواره گوشهی هال بود و بچّه برای دقایقی از گریه افتاده بود. فؤاد چشم چرخاند دور تا دور هال. عکسی خانوادگی میان قاب چوبی کهنهای به چشمش آمد. آن را برداشت و با دست غبار رویش را گرفت. چهرهی خندان دختر بچّهای که وسط پدر و مادر ایستاده بود، بیاختیار لبخندی روی لبهایش نشاند.
قاب را سر جایش گذاشت و رفت طرف آینه. صورت گردش را برانداز کرد و سپس نگاه از آینه شکسته گرفت. همه جیز خزیده بود زیر خاک و غبار. دیوار فرو ریختهی اتاق، خانه را به خرابهای تبدیل کرده بود و تریشههای آجر و کلوخ پخش شده بود روی فرش. سعدون بین هال و آشپزخانه ایستاده بود و مرتب در هال را میپایید. گاهی صدای نازک سلاحهای سبک میپیچید توی گوشش. نگاهش قد کشید طرف سقف چوبی اتاق که آشیانهی پرستویی از آن آویزان بود. فؤاد نشست کنار گهواره و دقیق شد به صورت نوزاد که انگشت شصتش را تا آخر کرده بود توی دهان و با ولع میمکید. نگاهش افتاد به دست نوزاد که خون زیر پوستش مرده و ورم کرده بود. تکهای آجر را که کنارش افتاده بود، برداشت و انداخت گوشهی اتاق. نوزاد را بغل زد و رو به سعدون گفت: «نَذْهَب» سعدون بدون هیچ اعتراضی پشت سر فؤاد از در بیرون آمد. سرهنگ که نگاهش افتاد به نوزاد، چشم ریز کرد و رو به فؤاد گفت: «اُقْتُلْهُ» و پُک محکمی به سیگارش زد.
فؤاد که انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت، افتاد به مِنّ و مِن. سرهنگ نیز حوصلهی توپ و تشر مقام بالاتر از خودش را نداشت. کلت را از کمرش کشید و گفت: «اَلْانَ اُخَلِصَّهُ ِبِرصاص » فؤاد که شوکه شده بود، دست و پایش به لرزیدن آمد. دست به دامن سرهنگ شد و گفت: «سَیّدِی اِرحَمْ بِهِمْ» سرهنگ دقیق شد به سایهاش که زیر پایش لِه شده بود. چشم در چشم فؤاد شد. چند چروک پیشانیاش را خط انداخت و گفت: «ماذا نَعْمَل؟» فؤاد دست پاچه گفت: «سَیّدی اِرْسَله اِلی مُؤسّسَه الاَیْتام» سرهنگ سرش را تکان داد و ساکت ماند. فؤاد گوشهی دیوار نشست. نوزاد را گذاشت روی پایش و نگاهش را داد به سینهی آسمان. جیپ فرماندهی از راه رسید. فؤاد با اشارهی دست سرهنگ از جا بلند شد و پشت جیپ جاگیر شد. باد تندی از جیپ بدون سقف میخورد توی صورت نوزاد. فؤاد کلاه آهنی را از سرش برداشت و گرفت روی صورت نوزاد. راننده دنده را عوض کرد و سربالایی را سنگین رفت. آفتاب چشمهای فؤاد را میزد. زل زد به صورت نوزاد و نرم خندید. سعدون تکیه کرده بود به دیوارهی جیپ و پلک گذاشته بود روی هم.
سرهنگ پایش را کوبید زمین و سلام نظامیداد. وقتی سرتیپ آزادباش داد، سرهنگ بچّه را از فؤاد گرفت و گفت: «سیدی! اِرسل هذا الطفل الرضیع إلی مؤسّسة الایتام» رگهای گردن سرتیپ بیرون زد و صورتش برافروخته شد. نگاه تندی انداخت سمت سرهنگ و گفت: «تُریدُ مِنّی أنْ اُرَبّی هذَا الّطِفْل عِنْدَما یَکْبُر یَقِفُ فی وَجْهِنا وَ یُوَجِّهُ اَسْلِحه أمامَنا؟» سعدون به طرف در رفت و خود را از چشم سرتیپ گم کرد.
سرهنگ نگران چشم دوخته بود به دهان سرتیپ و لام تا کام حرف نمیزد. سرتیپ از روی حرص لبش را گزید و گفت: «لا یُرید. ضِعْهُ عَلَی الْاَرْض» سرهنگ با نگرانی بچّه را گذاشت زمین و عقب کشید. سرتیپ کنار نوزاد ایستاد. قهقهای سرداد و با لگدی محکم او را پرت کرد سمت دیوار. در مقابل چشمهای وحشت زده سرهنگ و فؤاد، مغز نوزاد متلاشی شد و دل و رودهاش ریخت بیرون.