سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تا چشم کار می‌کرد، بیابان بود و خس و خاشاک. آفتاب سر ظهر چشم‌هایش را می‌زد. نای بلند شدن نداشت. زیر پیراهن سفیدش از یقه تا پایین جر خورده بود و خون روی آن شتک زده بود. موهای خاک و خل گرفته‌اش چسبیده بود به هم و عرق از سر و رویش می‌چکید. خون خشکیده روی زخم عمیق سینه‌‌اش، سیاه می‌زد و عضلات آن زده بود بیرون.

با بی‌حالی زبانش را کشید روی لب‌های قاچ خورده‌اش. مثل چوب شده بود. نا نداشت پلک بگشاید. از جا بلند شد. یکی دو قدم که برداشت، دوباره ولو شد روی زمین. سکوت کشنده بیابان آزارش می‌داد. چنگ انداخت سینه‌ی زمین و خود را کشید جلو. کمی‌که رفت، خود را به پشت انداخت تخت زمین.

سینه‌اش بدجوری می‌سوخت و گزّ و گزّ می‌کرد. با بی‌حالی چشمان گود نشسته‌اش را گشود. جز آسمان آبی بالای سرش چیزی دیده نمی‌شد. دانه‌های درشت عرق، پیشانی‌اش را برّاق کرده بود.

دست‌هایش را ستون بدنش کرد و از جا بلند شد. نگاهی انداخت به رفیق آهنی توی سینه‌اش که لای عضله جا خوش کرده و تیزی سر آن زده بود بیرون.

چشم‌های ریز شده‌اش را دوخت به دور دست. زیر نور خورشید، سطح لرزان سراب می‌درخشید و پولک‌های براق سطح آب چشمک می‌زدند. بدون این‌که متوجّه باشد، کمی ‌قدم‌هایش تند شد. با چشم بسته راه رفتن برایش عادت شده بود. نزدیک که رسید، خود را درون سراب رها کرد.

مشتی از آب حوض بزرگ و لوزی شکل وسط حیاط خانم جان را پاشید به صورت آرزو و دوباره شیرجه رفت زیر آب. ماهی‌های قرمز داخل حوض این طرف و آن طرف می‌رفتند. خود را کشید دنبال آن‌ها. جیغ آرزو که بلند شد، مادر از اتاق دوید بیرون و با تشر فریاد زد: «مصطفی این‌قدر بچّه رو نچزون. بذار بابات بیاد، پته‌ات رو می‌ریزم روی آب


مصطفی سرش را از آب آورد بیرون و گفت: «اذیّتش نکردم.» و دوباره سر کرد زیر آب. آب، موهای بلند و لَختش را موج می‌داد. مادر با غیظ نگاهش کرد.

ـ آره جون خودت. همه‌اش حاشا کن.

صدای خانم جان از توی اتاق بلند شد:«زینب! بچّه‌ام رو چه‌کارش داری؟ همه‌اش زاغ سیاهش رو چوب بزن! بیا تو اتاق کارت دارم این قدر گوشت‌تلخی نکن


مادر چشم غرّه‌ای به مصطفی رفت و گفت: «آخه خانم جون، پسره‌ی چشم سفید، پالونش کجه. تو روی من وایساده، دروغ می‌گه. پاچه ور مالیده، هر کاری می‌کنه یه کلاه شرعی می‌ذاره سرش. از این هیکل دیلاقش خجالت نمی‌کشه. روش رو با آب مرده‌شور خونه شستن.» خانم جان گفت: «حالا به خاطر من گیس سفید ازش بگذر.» این را گفت، مادر نفسش را یکجا داد بیرون و گفت: «پیش قاضی و معلق بازی.» صدای خانم جان بلند شد: «زینب، چشم‌هایم بُر نمی‌کنه. بیا این سوزن رو برام نخ کن.» مادر به اتاق رفت. آرزو لبه‌ی حوض ایستاد و شروع کرد به راه رفتن. چند قدمی‌که برداشت، پایش سر خورد و افتاد توی حوض.

جیغ بلندش مادر را از اتاق کشید بیرون. گربه‌ای از روی دیوار خرپشته پرید پایین. مادر گفت: «الهی وربپری مصطفی. از کله‌ی سحر تا بوق سگ، کارت شده چزوندن این بچّه. این‌قدر پاپیچش نشو.» مصطفی آرزو را از حوض کشید بیرون و گفت: «به جون خانم جان من ننداختمش تو حوض. لب حوض لیز بود، پاش سرید


ـ تو گفتی و من هم باور کردم. کاشکی یه جو عقل داشتی. راست گفتن، آدم لنگ‌دراز عقلش کف پاشه. شیطونه می‌گه بزنم چپ و راستش کنم.

مصطفی غصّه‌اش گرفت. آرزو در حالی که هق‌هق‌اش را فرو می‌داد، گفت: «داداش ننداختم.» از این که حق با مصطفی بود، شادی زیر پوستش وَرجه و وُرجه می‌کرد. مادر این بار نگاه مهربانی به او انداخت و گفت: «مصطفی بسّه دیگه. تنگ غروب سرما می‌خوری ها!» در حالی که حوله را می‌کشید روی سر آرزو، گفت: «یه اسپند واسه بچّه‌ام دود کنم. نزدیک بود تو حوض خفه بشه


مصطفی خود را از حوض کشید بیرون. خنکای هوا لرزی انداخت توی جانش. دستی به موهای خیسش کشید و گفت: «مامان! آدم بدون آب چند روز زنده می‌مونه؟» مادر مکثی کرد و گفت: «چه می‌دونم بچّه. یه چیزایی می‌پرسی که تو قوطی هیچ عطّاری پیدا نمی‌شه.» از پله‌‌های ایوان رفت بالا و گفت: «زود باش، باید بریم خونه. الان غذام ته می‌گیره



تمام توانش را جمع کرد و زیر لب گفت: «آ...ب.» به نظرش سطح آرام سراب موج برداشت. دهان باز کرد و بست. آفتاب تیز بعد از ظهر پر زور می‌تابید و آبی سیر آسمان چشم‌هایش را اذیّت می‌کرد. از جا بلند شد و قدم جلو گذاشت.

چشم انداخت دور دست. حجم کدری به چشمش آمد. سعی کرد چشم‌های سیاه و بی‌حالش را باز نگه دارد. چند قدم دیگر که برداشت، پهن شد روی زمین.

چشم که باز کرد، دور تا دورش بچّه‌ها نشسته بودند. دست دراز کرد طرف یکی از آن‌ها. باورش نمی‌شد فکر می‌کرد دوباره توهّم است.

یکی از لای بچّه‌ها گفت: «به هوش اومدی مصطفی. خدا رو شکر.» قمقمه‌اش را چسباند به لب‌های مصطفی و گفت: «کم بخور، برات خوب نیست. افتاده بودی 300 متری این‌جا. با موتور آوردیمت.» جگر مصطفی که خنک شد، خوب نگاه کرد. سید جلال را روبه‌رویش دید.

ـ مصطفی! این 5 روزه کجا بودی؟ می‌دونی چقدر دنبالت گشتیم؟


مصطفی فقط نگاهش کرد. سیدجلال لب‌هایش را گزید و گفت: «یعنی از عملیات تا حالا گشنه و تشنه، تو بیابون سرگردون بودی، اون هم با این حال و روز؟» مصطفی نا نداشت جواب بدهد. لبخندی کمرنگ روی لب‌هایش نشست و چشم گرداند سمت آسمان. پرنده پر نمی‌زد.

آفتاب داشت پشت کوه پنهان می‌شد که او را با برانکارد بردند طرف پست امداد






تاریخ : جمعه 87/6/29 | 1:42 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ