داد میزند: « بگیر طناب رو … بگیر طناب رو …» مثل فنر از جا میپرم و تکانش میدهم.ـ پاشو امیر جون! پاشو !کاظم نشسته توی جایش. امیر پلک میگشاید و هاج و واج نگاهم میکند. بغض راه گلویم را سد میکند. لیوانی آب دستش میدهم و میگویم: « بخور امیرجان !» شعاع نوری از لای درز چادر خود را داخل کشیده و افتاده روی سر و صورت کاظم. چند تار موی سفید دویده روی شقیقههایش. دست میزنم به پیشانی امیر. مثل کوره میسوزد. چشم میگرداند دور تا دور چادر. میفهمم دوباره خواب رسول را دیده است. دوباره سر دلش باز میشود و میگوید: «طناب که شل شد …» و میزند زیر گریه.تحملش در کفم نیست. از چادر میزنم بیرون و گوشهای دنج گیر میآورم. اگر خودم را خالی نکنم، زیر بارش خرد میشوم. صدای هقهقم که بلند میشود، کاظم از چادر میزند بیرون. گرمی دستش را روی شانهام حس میکنم.ـ علی جون ! پاشو بیا تو چادر، امیر آروم شد .با لبهی آستین اشکهایم را میگیرم و بلند میشوم. دوباره سکوت سایه میاندازد روی چادر. نگاهم مستقیم کشیده میشود روی صورت امیر. کاظم وقتی میبیند امیر آرام است، با خیال تخت میگیرد میخوابد. آهی از ته دل میکشم و دوباره میخزم زیر پتو. دست خودم نیست، حرف رسول که پیش میآید، از غصه کمرم خم میشود. از زور ناراحتی خواب به چشمم نمیآید. هذیان گفتن، شده کار هر شب امیر. کابوس که میبیند، دلم برایش آتش میگیرد. انگار سوزن به مغز استخوانم فرو میکنند .همین که چشمم گرم خواب میشود، با صدای امیر پلک باز میکنم .ـ بگیر طناب رو ….میخزم کنارش و سرش را میچسبانم به سینهام. بغض راه نفسش را میبندد. حرارت بدنش را به خوبی حس میکنم. کاظم را صدا میزنم: « کاظم! پاشو یه لگن آب و یه تیکه پارچه بیار.» کاظم بدون هیچ اعتراضی، خواب آلود بلند میشود و از چادر میرود بیرون. پیشانی امیر را میبوسم.لبهایم گُر میگیرد. دلم میخواهد حرفی بزنم و آراماش کنم، اما لبهایم باز نمیشود. لَت چادر کنار میرود. کاظم با لگن آب وارد میشود و پارچه را میدهد دستم. میخواهد امیر را پاشویه کند، قبول نمیکنم و میگویم: « تو بگیر بخواب. اگه لازم شد، صدات میزنم.» خیال میکند تعارف تیکه پاره میکنم. پارچه را از دستم میکشد و میگوید: «بذار من این کار رو بکنم. تو خستهای، بگیر بخواب.» «نه» میگویم و کمک میکنم تا امیر بخوابد سر جایش. پارچه نمدار را میگذارم روی پیشانیاش. لپهایش گل انداخته. تند و تند پارچه را نمدار میکنم و میگذارم روی لپهایش. چین میافتد روی پیشانیاش و با بغض میگوید: «طناب که شل شد...» انگار جانش را میگیرند. بغضش دوام نمیآورد و دوباره میزند زیر گریه. میدانم دلش پر است و غم و غصّهی شل شدن طناب تلنبار شده روی دلش. دستی میکشم روی موهایش و با چشمهای خیس میگویم: «امیر جان بگو. خودت رو خالی کن.» سرش را میبوسم و دستش را میگیرم توی دستم. کلام از کلامش کنده نمیشود.بدون اینکه لب از لب باز کند، خیره میشود به صورتم. از چشمهای سیاه و گیرایش میخوانم که بگذار به درد خودم بمیرم. دست میکشم به پیشانیاش؛ خنک شده است. با عطسهای وسیع خواب را از چشم کاظم میگیرم و میگویم: « اگر رفتیم ولایت، چطوری تو چشمای بابای رسول نیگا کنیم. دیگه باید دور نماز جماعت مسجد رو خط بکشیم.»کاظم میگوید: « من که از خجالت آب میشم. نمیتونم سرم رو بالا کنم. نمیدونم اگر با باباش رو در رو شدم، چی بهش بگم؟» دستم را از میان پنجههای عرق کردهی امیر بیرون میکشم.نگاه امیر میخ میشود روی صورتم و لب باز میکند: « بهش بگیم طناب شل شد و رسول رو آب برد؟» گونههایش خیس میشود و میگوید: «حالا رسول کجاس؟ سرگردون میون اروند؟ توی شکم کوسهها؟» این حرفش دلم را بد جوری میلرزاند. نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. شانههای امیر هم سخت تکان میخورد. یاد آن روز که میافتم، زمین و زمان روی سرم خراب میشود و به خودم بد و بیراه میگویم.زوزهی باد پردهی گوشم را میلرزاند. دانههای درشت باران اُریب خود را به زمین میکوبید و بوی نم خاک میپیچید توی فضا. یکی از ما خواستیم قایق را که از ساحل دور شده بود، بیاوریم. خیلی اصرار کرد تا راضی شدیم او این کار را بکند. اروند خروشان بود و موجهای سطح آب خیز برمیداشت. رسول طناب را بست به کمر و سر دیگر آن را بستیم به تنهی نخلی سوخته. لبخندی هدیهی ما کرد و دستش را تکان داد. وقتی میخندید دو طرف لبش گود میافتاد. دست گرفت به طناب و زد به دل آب .قایق پنجاه متری از ساحل دور شده بود. اولش ترسیدم. وقتی دیدم که شنایش بد نیست، ترسم ریخت. باد هنوز از نفس نیفتاده بود. کمیکه جلو رفت، موج تندتر به نظر آمد. خود را با شتاب به ساحل میکوبید و بر میگشت. تمام بدنم خیس آب بود. صدا به صدا نمیرسید. آسمان در هم پیچید و صدای رعد و برق بلند شد .سر و صدای طوفان نمیگذاشت چیزی بشنوم. رسول میان موجها بالا و پایین میرفت و دستش را تکان میداد. هراسان شدم. دست پاچه دویدم طرف کاظم. فریاد زدم: « انگار اتّفاقی افتاده.» دویدم طرف طناب و آن را کشیدم. شل شده بود. فریاد زدم: «طناب از کمرش باز شده.» |
درباره وب
گاهی وقتها خدا درها رو میبنده و پنجره ها رو قفل میزنه! تعجب میکنی! اما.. زیباست اگه بدونی بیرون طوفانه و خدا نمیخواد به تو آسیبی برسه!
جستوجو
ویژه مدیریت وب
لینک دوستان
برچسبها وب
حامیان بلک اسکین
تاریخ : جمعه 87/6/29 | 1:44 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
آخرین مطالب
آی پی شما
ساعت
بینندگان عمومی
آرشیو مطالب
حامیان بلک اسکین
امکانات وب
بازدید امروز: 36
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 147939