توی محوطه گوشهای دنج گیر آورده و سر به زانو نشسته بود. توی حال و هوای خودش بود. آفتاب رنگپریدهی پاییزی لنگر انداخته بود وسط آسمان. از این سر تا آن سر حیاط چند نفر بیشتر به چشم نمیآمدند. با اینکه حوصلهام طاق شده بود، دلم نیامد خلوتش را به هم بزنم. نشستم گوشهای و منتظر ماندم تا به خودش بیاید. حسین کف دستهایش را پیاله کرده و داشت از لولهآب میخورد. نسیم خنکی میوزید لای شاخ و برگ درختان و جیکجیک گنجشکها خلوت محوطه را به هم زده بود. حسین آمد و کنارم نشست .ـ راه گم کردی حسین جان؟ ـ اختیار داری. ما که همیشه احوالپرس شما هستیم. فتحعلی چرا کز کرده یه گوشه؟ بریم پیشش؟ ـ نمیدونم چرا. خیلی وقته اون گوشه چمباتمه زده. مخصوصاً نرفتم که مزاحمش نشم. چشمهام سفید شد بس که پاییدمش .ـ چرا خودت تنها نشستی؟ مییای والیبال؟ ـ حوصله ندارم .ـ پس فوتبال .ـ گفتم که حوصله ندارم .ـ پس بسکتبال .ـ دست وردار حسین جان، حوصلهی شوخی ندارم .ـ کی خواست شوخی کنه. دیدم تو خودتی، گفتم از این حال و هوا بیای بیرون. هر کسی میفهمه که سردماغ نیستی .نگاهم را دادم به درختهای داخل محوطه. باد پنجه میکشید روی برگها و بوتههای دور آنها را آرام آرام نوازش میکرد. یکی از بچّهها کاپوت تویوتا را زده بود بالا و تاکمر خم شده بود روی آن. آمد طرف ما و گفت: « قربون دستتون، یکی بره یه پلاتین از تو تعمیرگاه بیاره. شرمندهام ها!» حسین بلند شد و گفت: «من میرم برات مییارم.» حسین که رفت، تعمیرکار نشست کنارم و سیگاری گیراند. سر و رویش بوی بنزین میداد. پُک عمیقی به سیگار زد و گفت: «باید تا عملیّات روبهراهش کنم. به کار مییاد.» حسین پلاتین به دست از ساختمان آمد بیرون. آن را داد دست تعمیرکار و نشست کنارم. وقتی دید تحویلش نمیگیرم، از جا بلند شد و گفت: «آدم از کار دنیا سر در نمییاره.» و راهش را گز کرد طرف ساختمان. سرم را تکیه دادم به دیوار و زل زدم به فتحعلی. هنوز توی خودش بود. طاقتم نیامد. حسین که رفت،بلند شدم و رفتم طرفش. صدایش کردم، سر بلند کرد. صورتش خیس بود. دستم را دراز کردم طرفش.ـ فتحعلی کجا گم کردی خودت رو؟ همیشه گریهتو آستینت داری. پاشو یه کمی قدم بزنیم. دلم پوسید بس که تنها نشستم. خدای ناکرده با هم رفیقیم .از نگاهش میشد فهمید که دلش کجاست. آه پرنفسی کشید. زانو به زانو شد. دستم را گرفت و خود را از زمین واکند. پیشانیاش را بوسیدم و گفتم: « اگر هم حوصله نداری قدم نزنیم، وضو بگیریم بریم تو حسینیه. چیزی تا نماز مغرب نمونده.» نگاهش را از صورتم گرفت و خیره شد به افق و گفت: «چقدر غروب آفتاب دلگیره. عوضش اینقدر زیباس که آدم از دیدنش سیر نمیشه.»نمیدانم حرفم چه ربطی به غروب آفتاب داشت. راه افتادیم طرف دستشویی و گفتم: « فتحعلی معلومه چته؟ حرف من چه ربطی به غروب آفتاب داشت؟»ـ میدونی سعید! وقتی آدم از دوستاش جدا میشه، دلش میگیره. دل دوستانش هم میگیره، اما گاهی جدایی باعث میشه آدم به چیزی بهتر برسه. نه این که دوستی تو این دنیا بَده، نه. وقتی آدم از دیگران میبُره و به خدا میرسه، خیلی شیرینتره. درست مثل غروب آفتاب که دلگیره، اما زیباس .حدسم درست بود. از این رو به آن رو شده بود. حرفهایش طوری دیگر بود. از دستشویی که بیرون آمدیم، تعدادی از بچّهها با آستینهای روفته، ریسه شده بودند پشت سر هم. آفتاب داشت خود را سُر میداد پشت کوه .داخل حسینیه شلوغ بود. چند نفری مشغول قرآن خواندن بودند و تعدادی هم آستینها را روفته و با هم گرم گرفته بودند. نشستیم گوشهای. چفیه را از دور گردنم باز و دست و صورتم را با آن خشک کردم. گرفتم طرف فتحعلی و گفتم: « بگیر صورتت رو خشک کن.» چفیه را پس زد و گفت: «نمیخوام، دستت درد نکنه.»ـ چرا نه؟ بگیر خشک کن .ـ هر چقدر آب وضو بیشتر روی صورتم بمونه، صفاش بیشتره .حسابی گیج شده بودم و چیزی از حرفهایش دستگیرم نمیشد. سر بالا کردم. ستارهای به طاق آسمان میخ شده بود. خندیدم و گفتم: « یه حرفایی میزنی که شاخ آدم در مییاد. حال و هوای عملیّات حسابی حواست رو پرت کرده.» دست گذاشتم به پشتش و گفتم: «یواش یواش دارم فکر میکنم عقلت رو از دست دادی.»ـ دست بردار سعید. هر کی ندونه، تو یکی خوب میدونی که توی دل صاحب مردهی من چی میگذره .ایستاده بودیم توی صف نماز. خود را از لای بچّهها کشید جلو صف. با این که ردیف آخر بودم، به راحتی میدیدمش. نماز که تمام شد، از جایش بلند شد. رفتم طرفش و گفتم: « فتحعلی پاشو بریم شام بخوریم. دوباره برای دعا بر میگردیم.» نگاهش لغزید روی صورتم و گفت: «گرسنهام نیست. تو برو شامِت رو بخور و برگرد.» دستش را کشیدم و گفتم: «پاشو دیگه. داری حوصلهام رو سر میبَری.»ـ باور کن اشتها ندارم. اصلاً یه لقمه نون و پنیر واسَم بگیر. اگر نصف شبی دلم ضعف رفت، بخورم .چارهای ندیدم و از حسینیه رفتم بیرون. یکی از بچّهها گلابپاش به دست، دور افتاده بود توی حسینیه و سر و صورت بچّهها را نم میداد. کمی گلاب ریخت کف دستم و گفت: « زیاد زیارتت نمیکنیم، ولی همیشه ذکر خیرت هست.»تقریباً جزو اولین نفراتی بودم که برگشتم حسینیه. اصلاً نفهمیدم شام چه خوردم. همهی هوش و حواسم پیش فتحعلی و کارهای عجیب و غریبش بود. داشت زیارت ناحیهی مقدّسه را میخواند. نشستم کنارش و هر چه که میخواند، من هم زمزمه میکردم. کمکم حسینیه شلوغ شد. چراغها را خاموش کردند و یکی از بچّهها شروع کرد به خواندن دعای توسّل. به حضرت زهرا(س) که رسید، از شهدای مفقود گفت. دلم گرفت. انگار کلی غم و غصّه تلنبار شده بود روی دلم و منتظر فرصت بودم تا خودم را سبک کنم. بغض چسبیده به بیخ گلویم، از جا کنده شد و صدای هقهقم بلند شد. خوبیاش به این بود که توی آن تاریکی، سر و صدایم لابهلای گریهی بچّهها محو شده بود و کسی متوجهام نشد. شانههای فتحعلی به شدّت تکان میخورد. اشکهایش بدون صدا از طول صورتش میچکید پایین. به خودم نهیب زدم: « بیچاره! نماز و روزهات به لعنت شیطان نمیارزه. بذار در کوزه و آبش رو بخور. توی حال و هوای عملیّات بودن که سؤال کردن نداره. معلومه تو دل بچّهها چی میگذره»دعا که تمام شد حسینیه یواش یواش خلوت شد. به خودم آمدم. من مانده بودم و فتحعلی. شروع کرد به راز و نیاز. پس از خواندن فاتحهای برای پدرش که دستش از دنیا کوتاه بود، دوباره به نماز ایستاد. پلکهایم سنگین شده بود. نیمساعتی کنارش نشستم. چشمهایم گرم خواب شد. دلم نیامد تنهایش بگذارم. همان جا دراز کشیدم و پلکهایم در آغوش هم خزیدند. کمی بعد کسی دست به پیشانی در گذاشت و آمد داخل حسینیه. با صدای غژغژ در پلک گشودم. در را چهارتاق باز گذاشت و موجی از سرما هُل خورد داخل حسینیه. رفت پشت پرده و از چشمم گم شد. فتحعلی داشت مثل ابر بهار، میبارید. آرام و بیصدا. بلند شدم و دستش را گرفتم .ـ پاشو بریم سر جامون بخوابیم .با دستمال سفیدی اشکهایش را گرفت و از جا بلند شد .سکوت اتاق را گرفته بود. تنها صدای تیکتیک ساعت دیواری به گوش میرسید. چشمهای حسین گرم خواب بود. دلم نیامد چراغ را روشن کنم. کورمالکورمال پتویم را برداشتم. فتحعلی کنار دستم دراز کشید توی جایش. چشمهایم داشت به تاریکی عادت میکرد. گاهی زیر چشمی او را میپاییدم. مرتب دنده به دنده میشد و میغلتید سر جایش. بخار کمرنگی روی شیشههای اتاق را پوشانده بود. از چشم و نگاهش معلوم بود که خواب را پس میزند. بیشتر از آن نتوانستم تحمّل کنم.ـ فتحعلی چته؟ چرا نمیخوابی؟ نکنه دلت از گرسنگی مالش میره؟ میخوای نون و پنیرت رو بیارم؟ شانه به شانه شد و نگاهش را دوخت به صورتم. به نظر میآمد حرف دندانگیری نزدهام و کمی دلخور شده. گفتم: « شاید فکر عملیّات فردا شبی؟» نفسی پرسوز کشید و نشست توی جایش. پردرد نگاهم کرد و گفت: «من به تو چی بگم؟! تو چی بشنوی؟!»حسابی به هم ریخته بود. طاقتش نیامد. بلند شد و از اتاق زد بیرون. خستگی از پلکهایم آویزان بود. وقتی دیدم بیفایده است و فتحعلی به هیچ صراطی مستقیم نیست، کوتاه آمدم و دیگر موضوع را کش ندادم .نماز که تمام شد، بچّهها از حسینیه زدند بیرون. رفتند سراغ وسایلشان و خود را برای عملیّات آماده کردند. سر و صدایشان پادگان را برداشته بود. هر کسی با عجله به طرفی میدوید. جعبههای مهمات را بار کامیونها کردند. توی محوطه غلغله بود و جای سوزن انداختن نبود. همهسر در آغوش هم بردند و حلالیت طلبیدند. حاجاصغر با منقل اسپند از داخل ساختمان آمد بیرون. نگاهم به اطراف بود که با فتحعلی سینه در سینه شدم. خود را انداخت توی آغوشم. صورتم را بوسید و گفت: « سعیدجان! شاید دیگر برنگشتم. اگر بدیای، چیزی از ما دیدی، حلال کن.»سر و شانههایش را بوسیدم و گفتم: « تو هم من رو حلال کن.» حسین حال و هوای گریه به خود گرفت. خزید توی آغوشم و گفت: «حلالم کن. من هم تو رو بخشیدم.» اشاره کرد دورتادور محوطه و گفت: «اصلاً دوکوهه به این بزرگی رو به تو میبخشم. میخواهی یه چیزی هم دستی بهت بِدم.» خندیدم و گفتم: «تو توی این موقعیت هم دست از مسخرهبازی برنمیداری؟ داریم میریم عملیّات. یه کم جدّی باش شاید... .»پرید توی حرفم و گفت: « شاید بیشاید. حتماً، انشاءالله!»بچّهها اسلحه به دست، تنگ هم نشسته بودند پشت کمپرسی و با هم گرم گرفته بودند. با یک صلوات بلند، همهمه جای خود را به سکوت داد. فتحعلی رو کرد طرفم و گفت: « سعید! یه چیزی بخون، یه کمی گریه کنیم. استغفار کنیم.» بچّهها ساکت نگاهم کردند. معطل نکردم و شروع کردم به خواندن.ـ منتظریم کی شب حمله فرا میرسد... امر ز فرماندهی کل قوا میرسد... دَمی که رمز یاعلی به گوش ما ... .حسین از ته کمپرسی فریاد زد: « امشب شب عملیّاته. شب عشقه. جای خوشحالیتونه. چرا بچّهها رو گریه میاندازی؟ بذار یه کمی بخندیم. نخوون دیگه. دلمون میگیره. بذار خاطرهی یه لب خندون برامون بمونه.» نگاه گرداندم بین بچّهها. کسی لام تا کام حرف نمیزد. ماندم چهکار کنم. رو کردم به فتحعلی و گفتم: «بلاخره بخونم یا نه؟»دوباره سر و صدا بالا گرفت. فتحعلی گفت: « بخوون.» حسین گفت: «نخوون.»آفتاب چنگ انداخت سینهی کوه و خود را کشید بالا. زیر نور صبحگاهی، سنگرهای دشمن حال و هوای دیگری داشت. شهدا را از گوشه و کنار جمع کردیم تا به عقب منتقل شوند. فتحعلی و حسین آرام خوابیده بودند لابهلای شهدا. یکی میگفت: « بخوون.» یکی میگفت: «نخوون.»
|