سرتیپ صبری سرش را گذاشته بود روی میز و داشت چرت میزد. اسیر زیر چشمی نگاهی دواند دورتادور سنگر. دلش میخواست برای دقایقی هم که شده پلک روی پلک بگذارد. کلافهی خواب بود. کمی با طناب دور دستش ور رفت و هر چه فشار آورد، نتوانست گره کور آن را ذرهای شل کند. کف دستهایش را مالید به هم و مات شد به صورت سرتیپ. دلش آشوب بود و حس غریبی روحش را به حلاجی گرفته بود. صدای خروپف سرتیپ صبری میپیچید تو گوشش و بیشتر حرصش میگرفت. نگاهی انداخت به طناب دور پاهایش. داخل پوتین عرق کرده و پاهایش گُر گرفته بود. آرزو میکرد برای لحظهای هم که شده، پوتین را از پاهایش بکشد بیرون. خون خشکیده بود گوشهی لبش و دهانش مزهی گسی میداد. مژههای ضخیم و بلندش را روی هم گذاشت. سرباز عبود الجاسم در حالی که نفسنفس میزد، وارد سنگر شد. سرفهای کرد و کنار در ایستاد. سرفهی زنگدار عبود، تهمانده خواب را از کلهی سرتیپ صبری پراند. سرتیپ چند بار پلک زد و با پلک نیمهباز نگاهی انداخت به عبود و گفت: « اُسْکُت!» دوباره چشمش گرم خواب شد و سکوتی خمود سنگر را پر کرد.عبود که عرقریزان فاصلهی خاکریز تا سنگر را دویده بود، هنوز نفسنفس میزد. در حالی که چشم دوخته بود به قیافهی خوابآلود سرتیپ صبری، حوصلهاش طاق شد و سیگاری از جیبش آورد بیرون. آن را آتش زد و تند و تند حلقههای دود را فرستاد هوا .بوی تند سیگار پیچید زیر دماغ اسیر. نفسش تنگ شد و زد زیر سرفه. نیش پوتین عبود نشست روی ساق پای اسیر و گفت: « اُسْکُت.» اسیر رنگ به رنگ شد. درد پیچید توی پایش و نفسش بند آمد. فریادی کشید و دوباره ساکت شد. سرتیپ صبری که خواب زده شده بود، این بار توپش پر بود. نگاه انداخت به عبود و فریاد کشید: «شُعُور ما عِنْدَک، فَهْم لَیْسَ عِندَک، مَاذا تَعمل؟»چهرهی عبود رنگ باخت و عصبانیت سرتیپ را از چشم اسیر دید. نگاه نفرتانگیزی انداخت سمت اسیر که هنوز تک و توک سرفه میزد. گلویش میسوخت و نگاهش را دوخته بود به پارچ آب که روی میز سرتیپ بود. انگار توی تنش تنوری گیرانده بودند. سرتیپ ردّ نگاهش را گرفت. سراپایش را برانداز کرد و براق شد به لبهای خشکیدهی او. سینه از نفس تهی کرد و لبخندی تمسخرآمیز روی لبهایش نشست. پارچ آب را برداشت و به اسیر نزدیک شد. آن را گرفت جلوی لبهایش و بلافاصله دستش را پس کشید. آب را خالی کرد روی زمین و قهقهه سر داد. خاک تشنه با ولع آب را مکید. عبود که حسابی دلش خنک شده بود، زد زیر خنده. صدای قهقهه دل اسیر را لرزاند. در حالی که رمق نداشت چشمهایش را باز نگه دارد، با بیحالی خیره شد به زمین خیس. لبهایش به هم قفل شده و عرق سردی تخت پشتش را پوشانده بود. قهقهههای سرتیپ صبری در بیخ گلو خفه شد. دستش را روی شانهی عبود زد و گفت: « اُقتُله!»عبود سرنیزه را از کمرش جدا کرد و به اسیر نزدیک شد. او را هُل داد وسط سنگر. اسیر با صورت چسبید روی خاک و عبود با پوتین افتاد به جانش. شرشرعرق از سر و روی اسیر میریخت. دلهره و ترس افتاد توی جانش. نفسش سنگینی میکرد و هفتبند تنش میلرزید. بغض راه گلویش را بند آورد. با چشمهای پر از وحشت خیره شد به سرنیزه. عبود با چشمهایی دریده، زانو خماند. نشست روی سینه اسیر و سرنیزه را روی گلویش گذاشت. اسیر که کار را تمام شده میدید و نفس به نفس مرگ داشت، شهادتین خواند .نالهی یا حسین، فضای تنگ سنگر را جِر داد و خون پاشید روی صورت و سینهی عبود .عبود که دلش آرام گرفته بود، موهای اسیر را گرفت و سرش را به گوشهای پرتاب کرد . |
درباره وب
گاهی وقتها خدا درها رو میبنده و پنجره ها رو قفل میزنه! تعجب میکنی! اما.. زیباست اگه بدونی بیرون طوفانه و خدا نمیخواد به تو آسیبی برسه!
جستوجو
ویژه مدیریت وب
لینک دوستان
برچسبها وب
حامیان بلک اسکین
تاریخ : جمعه 87/6/29 | 1:51 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
آخرین مطالب
آی پی شما
ساعت
بینندگان عمومی
آرشیو مطالب
حامیان بلک اسکین
امکانات وب
بازدید امروز: 47
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 147815