سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وضعیت سفید شده بود. آفتاب داشت دست و پایش را جمع و جور می‌کرد. چشم مرد که افتاد به خانه‌ی آوار شده، دو دستی کوبید توی سرش و هوار کشید: «به دادم برسید. به خاطر خدا کمک کنید.» هر کسی می‌فهمید که لهجه دارد و اهل مریوان است. به صورتش چنگ انداخت و به طرف خاک‌ها دوید. سقف کاه‌گلی خانه پایین آمده بود. گرد و خاک کم‌کم فرو نشست و جمعیت هجوم آوردند طرفش.

هوای خنک بهاری، شبانه جای خود را به سرمایی خفیف داد. مژه‌ها و ریش کم‌پشت و خاک‌گرفته‌اش، با اشک خیس خورده بود و احساس لرز می‌کرد. وقتی دید کاری از دستش برنمی‌آید، روی خاک‌ها نشست و شروع کرد به نالیدن. مردم که نمی‌دانستند زیر خاک دنبال چه چیزی بگردند، دوره‌اش کردند. یکی از همسایه‌ها توی تاریکی او را شناخت و گفت: «اشکان! زنت کو؟»


چشم چرخاند بین جمعیت و هراسان گفت: «زنم توی خانه بود.» و زیر لب راند: «چه خاکی به سرم شد.» دو نفر بلندش کردند و بردند گوشه‌ای نشاندند. دهانش خشک شده بود و رنگ به رو نداشت. نگاهش خشک شد روی خاک‌ها. جمعیت با بیل خاک‌ها را کنار می‌زدند. صدای آژیر آمبولانس پیچید توی گوشش. برق شهر که تا لحظاتی قبل قطع شده بود، دوباره روشن شد و سوسوی نور از دوردست به چشم آمد.

نور چند چراغ‌قوه افتاده بود روی خاک‌ها. با نگرانی دست‌هایش را مالید به هم و مرتب زنش را صدا زد: «کژال! کژال!» وقتی دید حرفش خریدار ندارد، چشم دوخت به فانوسی که توی دست مرد همسایه تاب می‌خورد. مردی که خاک‌ها را کنار می‌زد، بیل را توی دستش نگه داشت و فریاد کشید: «یواش‌تر. مواظب باش


اشکان از جا بلند شد و به طرف کژال دوید. قرص ماه آرام‌آرام خود را از زیر ابر کشید بیرون و نور مهتاب افتاد روی خرابه. دو نفر سفیدپوش، کژال را گذاشتند روی برانکارد و بردند طرف آمبولانس. اشکان دوید طرف آمبولانس و گفت: «زنمه. پا به ماهه. بذارین من هم بیام.» و پشت آمبولانس کنار کژال قرار گرفت. چند خیابان سوت و کور را که رد کردند، تابلوی بیمارستان الله اکبر به چشم آمد.

داخل محوطه شلوغ بود و جای سوزن‌‌انداختن نبود. اشکان از آمبولانس پایین آمد و دوید دنبال برانکارد. توی سالن پر بود از زخمی‌های سرپایی. چشم دکتر که افتاد به زخم کژال، گفت: «ترکش خورده به پهلوش. باید زودتر عمل بشه. بگین اتاق عمل‌رو آماده کنن


پرستار سِرمی را به دست کژال وصل کرد و رو به اشکان گفت: «باید پهلوش رو بشکافن و بچّه‌رو دربیارن. ممکنه بچّه زخمی شده باشه.» به طرف در رفت و گفت: «نگران نباش. برو توی محوطه. کمی هوا که بخوری بهتر می‌شی. به هوش اومد، خبرت می‌کنم


بیرون که آمد، خنکی هوا هُل خورد توی صورتش. نیمکت خالی پیدا نکرد. نشست روی پلّه و خیره شد به شمشادهای داخل محوطه. محوطه زیر نور چراغ‌های زرد و سفید، زیبایی خاصّی پیدا کرده بود. به ساعتش نگاهی انداخت، از یک گذشته بود. نیم ساعتی که نشست، چشمش گرم خواب شد. سرش را تکیه داد به دیوار و پلک‌هایش سنگین شد.

چشم که باز کرد، آفتاب پهن شده بود توی محوطه. زن میانسالی کنارش نشست و شروع کرد به غُرولند.

ـ از گور بابام بیارم. مگر سر گنج نشستم. آخه یکی نیست به منِ آسمان‌جُل بگه... .

مکثی کرد و گفت: «لا اله الا الله.» نگاه اشکان سُر خورد روی صورت زن و گفت: «چی شده؟ خدا بد نده


ـ خدا که بد نمی‌ده. اگه دو قِرون پس‌انداز کرده بودم، به درد امروز می‌خورد و گره از کارم باز می‌شد. لنگ نمی‌موندم که این‌قدر به این و اون التماس کنم.

ـ چی شده مادر؟


زن آهی کشید وگفت: «دستم خالیه. نمی‌دونم از کجا بیارم. باید خرج عمل پسرم رو بدم


ـ مگر مرد نداری؟


ـ ای مادر! کی از دل کی خبر داره. ما مُردیم و پاتیلمان در رفته، از بی‌کفنی زنده‌ایم. چند سال پیش که شوهرم به رحمت خدا رفت و چراغ خونه‌ام از سوسو افتاد، با بدبختی و نداری این بچّه رو از آب و گل در آوردم. اگر مرد داشتم که این طوری روزگارم سیاه نبود. هر چی می‌گم ندارم، محل نمی‌دن. انگار تو سینه‌ی همه‌شون سنگه. اگر دو قِران داشتم، به زخمم می‌زدم. از کجا بیارم؟ دستم خیلی تنگه.

سیگاری از جیب لباسش آورد بیرون. کبریت را کشید به جان سیگار و گفت: «پسرم رو گذاشتم دم دست اوستا نجار، شاید واسه‌ی خودش کار یاد بگیره. از صبح تا شب سگدو می‌زنه واسه یه لقمه‌ی نون. آخرش هم هشتمون گرو نُه‌مونه.» چند پک محکم به سیگار زد و دود را از سوراخ‌های بینی بیرون داد.

اشکان چشم دوخت به زمین و گفت: «مادر! به خدا دستم خالیه، وگرنه دریغ نمی‌کردم. آدم دنبال چنین موقعیت‌هایی می‌گرده که دست کسی رو بگیره. شرمنده‌ام


ـ دشمنت شرمنده باشه پسرم. من از روز اول پیشونیم سیاه بود و بخت و اقبالم به مراد دلم نبود. تقصیر کسی نیست. این دوره زمونه کسی بتونه کلاه خودش رو محکم نگه‌داره، هنر کرده. تازه این‌ها باید این چیزها رو بفهمن. یکی که دستش به دهنش نمی‌رسه، باید ملاحظه‌اش رو بکنن. نه این که سنگ بندازن جلوی پاش.

نگاهش را از صورت اشکان گرفت و سُر داد طرف باغچه که پر بود از گل‌های یاس و محمّدی و عطر آن محوطه را برداشته بود. زن دود سیگار را از جلوی صورتش کنار زد و گفت: «شما چرا این‌جایی؟» صدای پرستار مهلت جواب دادن را از اشکان گرفت.

ـ آقای اکبری! عمل موفقیت‌آمیز بود. الآن حال مریضتون خوبه. می‌تونی ببینیش.

اشکان از جا بلند شد. از زن خداحافظی خشک و خالی‌ای کرد و دنبال پرستار راه افتاد. پرستار گفت: «بعد از ملاقات برو برای تشکیل پرونده




در اتاق را که باز کرد، نگاهش با نگاه کژال گره خورد. سر بالا کرد و گفت: «الهی شکر.» نگاهی انداخت دو طرف تخت و گفت: «بچّه کو؟»


بغض راه گلوی کژال را گرفت. قطره‌ای اشک نشست گوشه‌ی چشمش و گفت: «ترکش خورده بود به پهلوش. خون‌ریزی می‌کرد. عملش کردن. الآن هم تو اتاق مراقبت‌های ویژه‌اس






تاریخ : جمعه 87/6/29 | 1:52 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ