سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چند لکه‌ی ابر خاکستری توی آسمان به چشم می‌آمد و آفتاب کم‌رمق می‌تابید. قایق را کشیدند لای نیزارها. نفس سرد نسیم، سطح آب را می‌لرزاند و نیزار با آهنگ موزون باد به رقص در آمده بود. ناصر دستش را داخل آب کرد. سرمای تیزی دوید توی جانش. آب موهای دستش را به بازی گرفت. کم‌کم به سردی آب عادت کرد. مشتی برداشت و زد به صورتش. باد سردی از طرف آبراهه هُل خورد توی صورتش و لرزه خفیفی دوید توی جانش. کلاه بادگیر را کشید روی سرش و بند پایین و دور یقه آن را محکم کرد.

ابراهیم و قاسم، آرام نشسته بودند وسط قایق و اکبر هم گوشه‌ی دیگر نشسته بود. دشمن با خمپاره 60 آبراهه را زیر آتش گرفته بود و گاهی گلوله‌ای از بالای سرشان رد می‌‌شد.

ابراهیم که از یک جا ماندن به تنگ آمده بود، گفت: «باید فکر چاره باشیم. دو ساعته داریم بی‌خودی می‌چرخیم دور خودمون. مگر اومدیم پی نخود سیاه.» مکثی کرد و گفت: «عجیبه یعنی یکیتون این محور رو نمی‌شناسه؟ عجب غلطی کردم، کاش قلم پام می‌شکست و با شماها همراه نمی‌شدم


قاسم که نیشش تا بناگوش باز بود، نچ نچی کرد و گفت: «چارتا آدم گنده گم شدیم.» اکبر با غیظ گفت: «نیشت رو ببند بی‌مزه.» خنده از روی صورت قاسم محو شد و گفت: «همیشه ذوق آدم رو کور می‌کنه. می‌شه این قدر پات رو تو کفش من نکنی؟» و ساکت خیره شد سمت آبراهه.

ابراهیم که حوصله‌ی بگو مگو نداشت، گفت: «بهتره یکی از مسیرهای آبراهه رو ادامه بدیم. بالاخره از یه جایی سر در می‌یاریم.» بچّه‌ها به توافق رسیدند و یکی از مسیرها را کشیدند و رفتند جلو. گاهی خمپاره‌ای نزدیک قایق پایین می‌آمد. منفجر که می‌شد، موجی از آب به سمت بالا قد می‌کشید و تکان‌های شدید تن قایق را می‌لرزاند.

مقداری که جلو رفتند، ناصر گفت: «موتور رو خاموش کن. نزدیک یکی از دژهای دشمن هستیم.» اکبر گفت: «از کجا می‌دونی؟»


ـ مطمئنّم. یه بار با بچّه‌ها اومدم شناسایی. یه سنگر کمین جمل 2 همین حوالی بود. نمی‌دونم، گمونم ردش کردیم.

ـ اسم اینجا چیه؟


ـ این‌جا رو نمی‌دونم. اما اون جایی که قبلاً ایستاده بودیم، آبراه نینوا بود و ما مسیر دشمن رو جلو اومدیم. روشن کن، مسیر رو برگردیم.

قاسم خندید و گفت: «نه بابا یه چیزایی بلده و کسی براش تره خُرد نمی‌کنه.» ابراهیم گفت: «بسه دیگه قاسم. این قدر زبون نریز، ببینیم چه گِلی می‌گیریم سرمون.» رو کرد به ناصر و گفت: «ناصر اگه مطمئنی، برگردیم. الکی دور خودمون نچرخیم


اکبر مانده بود چه کار کند که ناصر گفت: «حواست کجاس؟ چقدر فِس فِس می‌کنی. واقعاً که مفت گرونی. روشن کن.» موتور قایق که روشن شد، مسیر را دور زدند. اکبر چند بار احساس کرد صدایی عجیب از زیر قایق می‌آید. مثل کشیده شدن چیزی روی بدنه‌ی قایق. اهمیّتی نداد و خاموش سر فرو انداخت.

دوباره صدای سوت خمپاره بلند شد. بچّه‌ها خم شدند کف قایق. چند انفجار پی در پی قایق را از مسیر خود منحرف کرد و موتور خاموش شد. هرچه اکبر با آن ور رفت، بی‌فایده بود. رو به بچّه‌ها گفت: «گمونم چیزی به پروانه‌اش گیر کرده. وقت تنگه. باید برم تو آب و بازش کنم.» باد چنگ انداخت لای نی‌ها. قاسم گفت: «بجنب. دوباره باد راه افتاد. سرما می‌خوری ها!» پا که داخل آب گذاشت، آب به سرعت از یقه و پاچه‌های شلوار بادگیر خزید تو. ناصر گفت: «کاری از دستت بر می‌یاد یا نه؟» قاسم تکانی به خود داد و گفت: «اکبر، کلاغ رو توی آسمون نعل می‌کنه. این که چیزی نیست.» دندان‌های اکبر روی هم بند نمی‌شد. سرش را بالا گرفت و گفت: «سیم خارداره. بدجوری گرفته به پروانه. گمونم همه جای آب سیم انداختن. طول مسیر از زیر قایق صدا می‌‌اومد.» چشم انداخت اطراف، جز آب و نی چیزی دیده نمی‌شد. دوباره با سیم‌ها ور رفت. بی‌فایده بود. هر لحظه سر و صدای خمپاره و گلوله قوّت می‌گرفت.

بدنش کرخت شده بود و داشت کم‌کم به سرمای آب عادت می‌کرد که دوباره خمپاره باریدن گرفت. یکی از آن‌ها نزدیک قایق منفجر شد و ترکشی نقلی روی بازوی اکبر نشست.

خون به سرعت بیرون زد. ناصر و قاسم دستش را گرفتند و کشیدند توی قایق. از آب که بیرون آمد، لرزه هجوم آورد توی تنش. بادگیر و ژاکت را از تن درآورد. ناصر چفیه را بست روی زخم و اورکتش را انداخت سر شانه‌اش و گفت: «بگیر بپوش سرما نخوری.» اورکت را که پوشید، کمی بدنش گرم شد، اما هنوز داشت با شلوار خیس می‌‌لرزید. زیر لب غرید: «ما بودیم و همین قایق لکنته که این هم از کار افتاد. چشمم آب نمی‌خوره درست بشه


دشمن دست بردار نبود و یکریز آبراهه را می‌کوبید. آتش که شدت گرفت، دوباره سرشان را گرفتند پایین و منتظر ماندند تا فروکش کند. دم دمه‌های غروب بود که مه خفیفی آبراهه را در خود فرو برد. بچّه‌ها نگران و آشفته، زیر لب ذکر می‌گفتند که دوباره صدای سوت خمپاره بلند شد. بلافاصله خم شدند کف قایق.

خمپاره داخل آب سقوط کرد و پشت‌بندش خمپاره‌ی دیگری بود که نزدیک قایق منفجر شد. اکبر حس کرد بچّه‌ها شهید شده‌اند. فریاد زد: «یا أباالفضل!» نگاه دواند بین بچّه‌ها. هیچ کدام زخمی نشده بودند. باد آرام گرفته بود. این بار قایق راحت روی آب تکان خورد. خم شد و به اطراف پروانه دست کشید. باورش نمی‌شد. ترکش خمپاره سیم‌ها را پاره کرده و پروانه آزاد شده بود.






تاریخ : جمعه 87/6/29 | 1:53 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ