سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیلی وقت بود که فرصت نکرده بودیم سر و صورتمان را اصلاح کنیم. در حالی که دور هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم، افسر عراقی وارد شد. چرخی زد و نگاهی به بچه‌ها کرد. با همان لهجه‌ی خاص خودش به فارسی گفت: «چرا گاوهاتون را کوتاه نکردین؟»


ابتدا متوجه نشدیم که منظورش چیست. با تعجب به او نگاه کردیم. بعضی از بچه‌ها آرام می‌خندیدند. افسر عراقی که متوجه‌ی حالت غیرعادی ما شده بود، با دست موی سرش را گرفت و گفت: «چرا گاوهاتون را کوتاه نکردین؟»


حالا دیگر همه‌ی بچه‌ها می‌خندیدند.

افسر عراقی با عصبانیت پرسید: «چرا می‌خندین؟» یکی از بچه‌ها گفت: «آخه تو داری به مو می‌گی گاو!» افسر با تعجب دست به مویش زد و گفت: «یعنی این، گاو نیست؟»


همه گفتند: «نه، به این می‌گن مو


افسر عراقی کمی مکث کرد و با اشاره به سبیلش گفت: «یعنی این هم جارو نیست؟» خنده‌ی بچه‌ها بیش‌تر شد. او که باز هم جواب منفی بچه‌ها را شنید، دستی به پیراهنش زد و گفت: «حتماً این هم پالان نیست؟» و بچه‌ها باز هم گفتند: «نه


در حالی که بچه‌ها از خنده به خود می‌پیچیدند، افسر عصبانی شد و به نگهبان‌ها دستور داد تا علی را بیاورند.

علی که وارد آسایشگاه شد، تازه فهمیدیم جریان چیست. علی اسیری بود که در اردوگاه، به عراقی‌ها فارسی درس می‌داد و او تا جایی که توانسته بود، کلمات عجیب و غریب به آن‌ها یاد داده بود.






تاریخ : جمعه 87/6/29 | 1:53 عصر | نویسنده : شهیدی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.


قالب وبلاگ

کد موس


قالب وبلاگ