سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما می کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
وندران آینه صدگونه تماشا می کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد
این همه شعبده خویش که می کرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا می کرد
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
گفتمش سلسله ی زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گله ای از دل شیدا می کرد
اولش همه شکل هم هستیم کوچولو و کچل...
حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است با اولین گریه بازی شروع میشه...
هی بزرگ میشیم، بزرگ و بزرگتر، اونقدر بزرگ که یادمون میره یه روز کوچولو بودیم. دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست. حتی صداهامون گاهی با هم میخندیم، گاهی به هم!
اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده؛ واسه بردن بازی روی نیمهی دوم نمیشه خیلی حساب کرد...
گاهی باید برای بردن بازی بین دو نیمه دوباره متولد شد.
به گذشتهام فکر نکنم تا حسرتش را نخورم، هرچند آن دوران چندان برایم دور نیست! اما بازهم گذشتهی من است و مرور آن جز رنجش خاطرم برایم حاصلی ندارد پس تصمیم گرفتم؛ گذشتهام را در همان گذشته رها کنم و به تنهایی به حال سفر کنم تا آینده نزدیکم را با دنیایی دیگر بسازم.
آنگاه تصمیم گرفتم؛ اندکی دلم برای خودم تنگ شود تا شاید خودم را که گم کردهام، پیدا کنم.
آنگاه تصمیم گرفتم؛ زود به قاضی نروم یا اصلا قضاوت نکنم که شاید قضاوت من از سر جهالتم باشد، شاید از سر خودخواهی، حسادت، حماقت و...
آنگاه تصمیم گرفتم؛ بهترین دوستم خدایم باشد، کسی که هر وقت بخواهی، هست!
کسی که وقتی برایش تعریف میکنی، توی ذوقت نمیزند!
کسی به خاطر هر اشتباهت، سرزنشت نمیکند!
کسی که بهت فرصت جبران میدهد!
کسی که...
خدایم بهترین دوستم است.
آنگه که تصمیم گرفتم؛ خوشیهای زندگیام چیزهایی باشد که اکنون دارم، نه چیزهایی که زمانی داشتهام یا دوست دارم که داشته باشم.
زندگی آبتنی در حوضچه اکنون است.