«تو را من چشم در راهم شباهنگام»
پدر جان! هر روز به اعتماد شعرهایم دیوان سرنوشت خاطراتم را مرور میکنم. بیحضور معطر تو لحظههایم پر از غروبی غمگینانه است.
ای بهار!
کویر قلبم را به خوان سبز حلاوت دوباره دعوت کن تا چشم خیس خیالم به سمت باغ غزل باز شود.
هنگامی که رفتی، گل اشک را در خاک سبز چشمم کاشتم، اما نمیدانستم که آمدنت را بیهوده به انتظار نشستهام و هرگز غنچهی انتظارم شکفته نخواهد شد.
چه آرزوی محالی است زیستن با تو. شگفتا که من عشقها و خورشیدهایم را در شبی طولانی از دست دادهام.
هنوز هم بر مهر شکستهات سجده میکنم و ایمان تو همچون پیچکی از شاخههای وجودم بالا میرود.
باور ندارم و نخواهم داشت رفتنت را، چرا که در کانون روح و جانم جاودانه و ماندگاری.
پدر! جای خالیت در دل تنگم بیداد میکند. کاش برای یک لحظه تو را دوباره میدیدم و از غمهای چند سالهام برایت میگفتم.
وصیت نامه پرچمدار دلاور سپاه عاشورا شهید مهدى باکرى
بسم الله الرحمن الرحیم
یا الله ، یامحمد ، یاعلى ،یافاطمه زهرا،یاحسن ،یاحسین ، یاعلى ،یا محمد، یاجعفر،یاموسى ، یا على ،یامحمد، یاعلى ، یاحسن ، یامهدى (عج)
وتواى ولى مان یا روح الله وشما اى پیروان صادق شهیدان
خدایا چگونه وصیتنامه بنویسم درحالیکه سراپا گناه ومعصیت وسراپا تقصیرونافرمانیم گرچه ازرحمت وبخشش توناامید نیستم ولى ترسم ازاین است که نیامرزیده ازدنیا بروم مى ترسم رفتنم خالص نباشد وپذیرفته درگاهت نباشم یارب العفو خدایا نمیمیرم درحالیکه ازماراضى نباشى ،
اى واى که سیه روز خواهم بود خدایا چقدر دوست داشتنى وپرستیدنى هستى هیهات که نفهمیدم خون باید مى شدى ودر رگهایم جریان مى یافتى وسلولهایم یارب یارب مى گفت یا اباعبدالله شفاعت ، آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد براى دیدار ربش چه کنم که تهیدستم
خدایا توقبولم کن سلام برروح خدا نجات دهنده ماازعصر حاضر عصر ظلم وستم عصرکفروالحاد عصر مظلومیت اسلام وپیروان واقعى اش
عزیزانم آخر باید همیشه شکر گزارخداباشیم که نعمت اسلام وامام رابه ماعطا فرموده باز کم است آگاه باشیم که سربازان راستین وصادق این نعمت شویم خطر وسوسه هاى درونى ودنیا فریبى را شناخته وبرحذرباشیم که صدق نیت وخلوص درعمل تنها چاره ساز ماست .
اى عاشقان اباعبدالله بایستى شهادت را درآغوش گرفت ، گونه هابایستى ازحرارت سوختن سرخ شود وضربان قلب تندتر بزند . بایستى محتواى فرامین امام را درک وعمل نمائیم تا بلکه قدرى ازتکلیف خودرا درشکرگزارى بجا آورده باشیم .
وصیت به مادرم وخواهران وبرادرانم واهل فامیل ، بدانید اسلام تنها راه نجات وسعادت ماست همیشه بیادخداباشید وفرامین خدارا عمل کنیدپشتیبان وازته قلب مقلد امام باشید ، اهمیت زیادى به دعاها ومجالس یاد اباعبدالله وشهداء بدهید که راه سعادت وتوشه آخرت است
همواره رسالت آنها را رسالت خود بدانید وفرزندان خودرا نیز همانگونه تربیت دهید که سربازانى باایمان وعاشق شهادت وعلمدارانى صالح
وارث حضرت ابوالفضل براى اسلام به بارآرید . ازهمه کسانیکه ازمن رنجیده اند وحقى برگردن من دارند طلب بخشش دارم وامیدوارم خداوندمرا با گناهان بسیار بیا مرزد
خدایا مرا پاکیزه به پذیر - مهــدى باکـــــرى
حسین، مداح خوش نوای جبههها، زمانی که دوازده ساله بود به خاطر صدای زیبایی که داشت، همراه گروه سرود مدرسه، در مجالس شهدا برنامه اجرا میکرد.
حاج آقا ایرانی فرماندهی سپاه قم در آن زمان، با دیدن کار زیبای این بچهها، تصمیم میگیرد آنها را به عنوان تشویق برای یک هفته بفرستد مشهد.
حسین از حاج آقا خواهش کرد گروه سرودش را به مشهد ببرند، اما خودش را به جای مشهد برای یک هفته ببرند جبهه.
حاج آقا ایرانی قبول نکرد، اما حسین آنقدر اصرار کرد که قرار شد در صورتی که از خانوادهاش اجازه بگیرد او را به برای بازدید به جبهه ببرند.
حسین حنجره حزینی داشت. به طوری که وقتی اذان میگفت، بچهها به گریه میافتادند. همین امر محبت او را در دل بچهها جا داده بود.
عشق حسین به جبهه از یک سو و علاقهی بچهها به او از سوی دیگر، باعث شد که یک هفتهی حسین چهار سال طول بیانجامد.
شهید حسین مالکی نژاد، نوجوان شانزده ساله دیار عاشقی، با صوتی حزین و قلبی سرشار از نغمههای شهادت، کوچه پس کوچههای معرفت را یکی پس از دیگری درنوردید تا به قله شجاعت و مردانگی رسید.
ترمز دستی را که کشیدم، هاشم جلوتر از من پیاده شد و راه افتاد طرف سنگر. حیدری و قاسمی و روستا دور هم نشسته بودند. چشمشان که افتاد به ما، از جا بلند شدند و خزیدند توی آغوشمان. هر چه تعارف کردند که بالا بنشینیم، قبول نکردیم و جلوی در سنگر پهن شدیم زمین. صحبتهایمان تازه گل انداخته بود که گلولهی تانکی جلوی سنگر پایین آمد. موج بلندم کرد و کوبیدم به دیواره و کمی بعد سکوت خیمه زد داخل سنگر.
همه چیز توی خاک و غبار محو شد و هیچ چیزی به چشم نمیآمد. نالهی خفیفی بلند شد و کسی کنار دستم مثل مرغ سربریده پِلپِل کرد. دستش را گرفتم و گفتم: «تو کی هستی؟» لحظهای بعد، بدون اینکه جوابم را بدهد، از نفس افتاد. فکر کردم هاشم است که کسی صدایم زد.
ـ محمّد! محمّد! حالت خوبه؟
شناختمش. صدای هاشم بود. گفتم: «آره خوبم. تو چطوری؟» چیزی نگفت. نگرانش شدم.
کمکم پردهی نازک خاک محو شد. چشمم افتاد به قاسمی. دستم هنوز توی دست عرقکردهاش بود و بیجان افتاده بود کنارم. ترکش خورده بود به شاهرگ و گیجگاهش. دست کشیدم روی ران پا و پشتم. خیس خون بود. چفیه را از دور گردنم باز کردم و بستم روی زخم پایم. حیدری را تکان دادم. ترکش قلبش را شکافته بود. هاشم تکیه کرده بود به دیوارهی سنگر. خودم را کشیدم طرفش. دو تکّهترکش نشسته بود توی گودی چشمهایش و رگهی باریکی از خون شیار انداخته بود گوشهی لبش. موج روستا را کوبیده بود به دیوارهی سنگر و ترکش کوچکی جا گرفته بود توی سرش. زبانش بنده آمده بود و رنگ به رو نداشت. هر قدر صدایش زدم، مات نگاهم کرد. گره زبانش باز نمیشد. وقتی دیدم مشکل چندانی ندارد، خیالم راحت شد.
پیشانیهاشم را بوسیدم و گفتم: «الآن میبرمت پست امداد.» بازویم را گرفت و گفت: «تویی محمّد!»
ـ آره داداش منم، محمّد.
ـ بچّهها چطورن؟
بغض آوار شد توی گلویم و گفتم: «قاسمی مثل مرغ سرکَنده جون داد. ترکش هم خورده تو قلب حیدری. یه ترکش کوچولو هم خورده تو سر روستا. بدجوری اون رو موج گرفته.»
خودم را انداختم زیر تنهی هاشم و از سنگر آوردمش بیرون. ترکش تن ماشین را سوراخ سوراخ کرده و دو تا از چرخهایش پنچر بود. هر چه وسایل پشت ماشین بود، ریختیم پایین و هاشم را خواباندم کف تویوتا.
نرمه بادی میوزید و موهایم را موج میداد. ماشین در دستاندازهای جاده بالا و پایین میرفت و تکانهای شدید به زخمم فشار میآورد. گلوله،پشت گلوله در اطراف ماشین پایین میآمد. غبار و خاک به هوا بلند میشد و جلوی دیدم را میگرفت. گاهی از شیشهی غبار گرفتهی پشت سرم، نگاهی میاندختم به هاشم که بیصدا افتاده بود کف تویوتا.
خون زیادی از بدنم رفته بود و نای تکان خوردن نداشتم. پایم سِر و سنگین بود و خونش بند نمیآمد. دشمن مرتب اطراف را با گلولهی توپ میکوبید. دلم میخواست زودتر هاشم را از مهلکه ببرم بیرون. پا روی تخته گاز گذاشتم و ماشین سرعت بیشتری گرفت. از دور سنگر بچّههای خمپارهانداز به چشمم آمد. معطل نکردم و خودم را رساندم به آنها.
ـ برادر! زخمی دارم. میشه کمک کنین بذاریمش صندلی جلو.
به خودم فشار آوردم تا از ماشین پیاده شوم. زانوهایم گیر نداشتند و نای روی پا ایستادن نداشتم. چشمش که افتاد به زخمهایم، گفت: «شما نمیخواد پیاده بشی. خودمون میذاریمش جلو.» و دو سه نفر از دوستانش را صدا زد.
یک نگاهم به جاده بود و یک نگاهم به جسم بیرمق هاشم. مثل کلاف سردرگم شده بودم و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. سرش را تکیه داده بود به صندلی. زبانش را کشید روی لبهای خشکیدهاش و گفت: «محمّد! نفسم بالا نمییاد.» گوشهای زدم کنار. شیشه را تا آخر کشیدم پایین و سرش را کمی جابهجا کردم. خون خشکیده بود دور چشمهایش و صورت تکیدهاش دلم را آتش میزد.
پیشانیاش را بوسیدم و گفتم: «دیگه راهی تا پست امداد نمونده.» شکاف زیر گلو، نفسش را تنگتر کرده بود. ترس بیشتر ریخت توی دلم. دوباره صدا زد: «محمّد! گلویم میسوزه. تشنمه.» قمقمه را از روی داشبورد برداشتم. زیر آفتاب داغ شده بود. سرش را باز کردم و گرفتم جلوی دهانش. نتوانست یکی دو قُلپ بیشتر بخورد و لب از گلوی قمقمه وا گرفت. گاهی حس میکردم با منقبض شدن صورتش، سوزش چشمهایش بیشتر میشود. سعی میکرد به روی خودش نیاورد. حرف که میزد، نگاهم را از صورتش میدزدیدم تا چشمهای پر از دردش را نبینم. خاک و خون خشکیده بود لای موهایش. احساس کردم که دارم از درون متلاشی میشوم.
تعدادی زخمی جلوی پست امداد بودند. نتوانستم خودم را از ماشین بکشم پایین. چند نفر دویدند طرف ماشین. تکیه کردم به شانهی یکی از بچّهها و از صندلی جدا شدم. گوشهای نشستم روی نیمکت. امدادگر زخم پایم را پانسمان کرد. هنوز کار پشتم تمام نشده بود که یکی از بچّهها آمد طرفم و گفت: «برادرت صِدات میکنه.»
پانسمان پشتم را نیمهکاره رها کردم و خودم را رساندم به هاشم. خوابیده بود روی تخت. نشستم روی صندلی کنارش. دست چپم را گرفت و سر گرداند طرفم و گفت: «محمّد! تویی؟» نفس در نفس شدیم و گفتم: «آره داداش، بگو چی میخوای؟»
نفسش بریده بریده بالا میآمد. بغض راه گلویم را بند آورد. قلبم میخواست بترکد و سینهام گزّ وگزّ میکرد. نگاه بیحالش را از صورتم گرفت. شهادتین گفت و لب برچید. دستش که شل شد، بغضم دوام نیاورد. سرش را به سینه فشردم و زدم زیر گریه. دو نفر از بچّهها بلندم کردند و از چادر بیرون آوردند.
به پنجره خیره میشوم و آرام آرام تو را مرور میکنم. وجودت درست مثل این پنجره و هر پنجره دیگر، روزنهای است به سمت نور. خاطرهی خون و آتش و خطر کم کم در ذهنم جان میگیرد
.... و تو، مردی از جنس نور، از ایل و تبار درد و رنج، مرا در سایهسار دستان غیرتمند خود پناه دادهای. پژواک حنجرهی خونینت شرح غیرت و جوانمردی توست. میخواهم از عمق جان تو را حس کنم و فرجام خون رنگی که برایت رقم خورد، امّا مثل همیشه زبانم از وصف تو عاجز است.
شرح حماسهی بزرگ تو و مردانی آبدیده از نسل غیرت و درد، از توانم خارج است. تو را کسی شناخته و درک کرده که مثل خود توست و قدم در راهی نهاده که تو آن را پیمودهای.
به قول شاعر:
بسی گفتند و گفتیم از شهیدان شهیدان را شهیدان میشناسند
نه این که فکر کنی فراموشت کردهام. بر عکس، نام تو را عاشقانه بر تارک دلم حک کردهام. دوست دارم قدم در راهی که رفتهای، بگذارم و رهرو لحظه لحظهی زندگیات باشم. دوست دارم متعهدانه به تمام خوبیهایت عمل کنم. پابند عشق و جوانمردیت باشم، امّا چه کنم؟ هر قدر هم دردمند باشم، در برابر نگاه عاشقت کم میآورم. نمیتوانم به تکریم تو و دیگر برادران شهیدم برآیم.
قلّهی افتخاری که سالهاست پرچم سربلندی و عزّت و شرف، روی آن به اهتزاز در آمده، دستاورد قداست و قطرات خون پاک توست. این واژههای متبرک که وارث آب و گل و آینهاند، شاهد و بیانگر مظلومیّت تو و مردانی است که به مقام والای شهادت دست یافتهاند. مردانی از سلالهی نور، که خصلتی آسمانی داشتید و زمین گنجایش عظمت و بزرگواریتان را نداشت. با خاطرات سرختان روزگار میگذرانیم و عطر باروت و آتش سرکش غیرتتان را در ذهن و جانمان شعلهور نگاه میداریم. هر قدر که میخواهد، به کام دشمن ناگوار آید.