امشب شبی است که انسانها به دیدار عزیزانی میروند که نمیتوان قدردان خوبیهایشان بود.
خانهای را دیدم که هیجانش مرده بود؛ دلم گرفت!
غصهام میگیرد که توان من به آن اندازه نیست که بتوانم کاری بکنم.
غصهام میگیرد آن هنگام، میبینم جوانانی را که میتوانند شادابتر از اکنون خود باشند اما نیستند.
غصهام میگیرد که نسلهای گذشته چه بیرحمانه با نسلهای اکنون و آینده رفتار میکنند؛ گویی میخواهند تاوان نداشتههای خودشان را دیگران بدهند.
غصهام میگیرد از خانهای که هیجانش مرده است و دیگر شادابی دیرینش را ندارد؛ مادر آن هنگام که سرشار از انرژی بودی چه دلنشین بود خانهمان! اما اکنون که سالها از شروع بیماریات میگذرد و رفتار و حرفهایت تکراری و کلیشهای شدهاند انگار هیجان خانهمان مرده است! گویی با بیماری تو زندگی ما رنگ، بیرنگی به خود گرفت.
مادرم دلتنگ لحظههای پرانرژیات شدهام!
مادر منم، فرزندت که بزرگترین خواستهاش سلامتی توست.
دوستتدارم بهترینم